یکهو کَندن درد دارد. ولی تنها چیزی است که میتواند این عصبانیت را بدون اینکه بیرون بریزد و ترکشهایش بقیه را بگیرد، بکـُشد. راه منطقی همین است. اگر میخواهید خشم غیر قابل کنترلتان را یکجوری منحرفش کنید، یک دردی چیزی به خودتان وارد کنید. پس فکر کردید برای چه در اتاقها این همه جای مشت وجود داشت؟ چرا قوطی گاز زدهی اسپری وجود داشت؟ چرا فندک وجود داشت؟! شاید یک حرکت ناخودآگاه است، نمیدانم. ولی هرچه هست، به هر حال بهتر از درگیر شدن در مسکّنهای لحظهای و ذوق کردن بیخودی است. اگر به خاطر یک مسألهی خوشایندی ذوق کنید، بعد از کمی متوجه میشوید که درگیر شدهاید و دقیقن در اوج قضیه باید از بیان جملهی بعدیتان صرف نظر کنید؛ چرا که ممکن است یک دست جدید بهتان اضافه کند در حالی که شما در حال قطع کردن هرچه بیشتر دستهایتان هستید که با دردش، خشمتان را منحرف کنید. باید با تبر آنچنان بکوبید رویشان که انگار از لای ملخ مسر اشمیتهای در حال سقوط رد شدهاند. یا حتا انگار که کُرههای آسفالتی بزرگی افتاده رویشان و همراه با کُرهها و چیزهای درونش، به اجزای سازندهشان تجزیه شدهاند.
بعضی وقتها آدم واقعن در شرایط شطرنج بازی کردن نیست. واقعن در شرایط حدس زدن و انتظار کشیدن برای حرکت بعدی ملت نیست. منتظر غلط کردن اسنایپر هم نیست (هرچند که دیگر اصلن اسنایپری وجود ندارد و سری داستانهای ایمپلوژن همهشان به تاریخ پیوستند). بعضی وقتها انقدر فولدرهای مختلفی در ذهن آدم باز میمانند که همهشان نات ریسپاندینگ میشوند. همه را باید یکهو بست؛ هرچقدر هم درد داشته باشند.
این قرار بود طور دیگری باشد. قرار بود سفارشی و با فکر باشد. ولی اشتباهیها طوری خون آدم را به جوش میآورند که ثانیهای هزاربار به خودش فحش بدهد که چرا برای مردم ارزش قائل میشود؛ چرا برای مردم احساسات خرج میکند. چرا برای خودش احساسات خرج میکند. مسابقهی سریعترین فلان ایرانی را نرفته که نرفته؛ به درک. تمرین نکرده که نکرده؛ به درک. مردم میروند خارج که میروند؛ به درک. کسی را جدی گرفته که گرفته؛ به درک. یاد میگیرد دیگر نه جدی بگیرد، نه احساساتی شود، نه چیزی برایش مهم باشد و در نهایت به این نتیجه میرسد که پایش را بگذارد روی همه و عین غلتک رد شود از رویشان و برود و همه چیز را پشت سرش صاف کند. واقعن باید غلتک شود؛ ماشین ِ ماشین. اصلن حتا "حتا کاش یه ماش". پنج-شش سال از نوشتن "کاش یه ماش" میگذرد و من همچنان با خودم درگیر هستم که احساساتم را چطور و کجا خرج کنم. منکر نتایج تلاشهایی که برای سنگ شدنم کردم نمیشوم؛ ولی هنوز باز هم جا هست که فراتر بروم. عوضیتر از اینی که هستم بشوم و هیچ چیز برایم مهم نباشد و آنقدر "تـِـیک می از آی اَم" را زمزمه کنم برای همه که حساسیت گوششان نسبت به فرکانس صدایم از بین برود و کـَـری بگیرند. هیــــــــچ مهم نیست بقیه چه فکری میکنند یا اینکه چقدر قرار است عوض بشوم. هر که هم هرچه گفت، پای دیوار هدشات و آبکش میشود. البته برای بعضیهایشان هم هدشات زیادی است؛ زود خلاص میشوند. باید با مهتابی شکسته بدنشان را خط خطی کرد، گذاشتشان توی کلاه آپولو و دستبند قپــ(ـو)ـانی زد بهشان و هزارتا شکنجهی دیگر؛ طوری که ببینی روحشان از سوراخ دماغشان میزند بیرون.
پی نوشت 1: اسباب کشی زودهنگامی احتمالن در راه خواهد بود.
پینوشت 2: تأثیر سولفور اسلیپنات به ویژه در سطرهای آخر کاملن مشهود است. اگر دیسایپلی چیزی بود کار به نوشتن نمیکشید؛ یک راست میرفتم سراغ عملی کردن اینها.
داستان از آنجایی شروع میشود که آدمهای شبیه با آدمهای اشتباه، اشتباه گرفته میشوند. آنهایی که به نظر شبیه خودِ آدم هستند، در واقع اشتباهاتی هستند که به جای شبیهها مورد هدف واقع شدهاند و خب طبیعتن آدم در ذهنش از اینها انتظاراتی دارد. تصاویری میسازد که خارج از ذهنش وجود ندارند و واقعیت به کل یک چیز دیگر است. بعد، وقتی تفاوت بین تصاویر ذهنی و واقعیت را به تدریج درک میکند، فیوزهایش دانه دانه به طرز دردناکی میپرند و راهی جز زدن به سیم آخر ندارد. شبیه همان لحظاتی که آدم نمیتواند درونش را بروز دهد و اختلاف فشار بیرونی و درونیش به حد مرگ میرسد. اصولن اختلاف خیلی زیاد، برای مغز قابل هضم نیست. راهش ریست کردن و شروع دوباره است.
ریست کردن تصاویر پیش ساخته در مغز چیزی نیست جز هدشات و آبکش کردن آدمهای مختلف به فجیعترین شکل ممکن؛ طوری که جنازهی متعفنشان قابل تشخیص نباشد. اگر صرفن بخواهید به کشتنشان بدهید که نمیشود. جسدشان تا وقت تجزیه شدن جلوی چشمتان و تصویرشان همیشه در ذهنتان خواهد ماند. باید یک جوری درو کنید که حتا پشگل هم گیر خوشهچینها نیاید.* وقتی اجزای همهشان را پاشاندید به دیوارههای مغزتان و مطمئن شدید که دیگر هیچ چیز ازشان باقی نمانده، در حالی که نفس عمیق میکشید و لبخندی ژکوند وار ِ ابلهانهای بر لب دارید، با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه دهید و به این فکر کنید که بنا به خواست شما بعضیهایشان میتوانند تبدیل به مردهی متحرک شوند و صرفن مجسمهای باشند از آنچه که بودهاند و شما کشتهاید؛ یا اینکه شاید با آدمهای جدید جایگزین شوند؛ یا اینکه اصلن هیچ اتفاقی نیفتد و شما با تعداد محدودی که هدشات نشدهاند به بقیه زندگی ادامه دهید.
نگران آدمهای بیگناهی که وسط این خون و خونریزی تلف میشوند هم نباشید. اگر آنقدر اهمیت داشتند، قبل از هدشات و آبکش شدن لشکر اشتباهات به قرنطینه فرستاده میشدند. نگاه بسیار کینگ-واری است؛ دقیقن. همهی این حرکات، به طور خاص قدم برداشتن در مسیر تبدیل شدن به ربات/سنگ/کینگ یا هر کوفت دیگری که بگویید، است.
* : "شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشهچینها بیاید" - سووشون، سیمین دانشور.
موقت، به جهت داستان شب. اگر خوانده شود تازه.
منقول از 92/10/17:
"یکهو در زمان پرت شدم به جلو. یکهو سنّم رفت بالا. ترسیدم از اینکه دلم برای همهی این چیزهایی که دارم تنگ بشود؛ که میشود. ترسیدم از اینکه یکهو دانشگاه تمام شود و همه دوستهایم بروند دمبال زندگی خودشان. ترسیدم از اینکه دانشگاه تمام شود؛ همان طور که دبیرستان تمام شد و فاز زندگیم تغییر کرد. من نمیخواهم دانشگاه تمام شود. نمیخواهم دلم برای همهی این درسهای مسخره و امتاحانهایی که گند میزنم و استادهای بد و خوب تنگ شود. من نمیخواهم همه دوستهایم از دست بروند. نمیخواهم بعد از تمام شدن دانشگاه، بنشینم های هوپز پینک فلوید را گوش و باهایش بغض کنم و یاد همهی این چیزها بیفتم؛ یاد طراحی قالب خواندن الآنم بیفتم و کلنجارهایی که با خودم میروم و رگاوی که دائم جلوی چشمم است و من نمیدانم باید باهایش چه کار کنم.
برای مدت خیلی کوتاهی دلم خواست قدر این لحظات را بدانم. یعنی واقعن از ته قلب احساس کردم باید این لحظات را زندگی کنم (روشنفکر هم جد و آبادتان است). تا حالا اینجوری نشده بودم که دلم نخواهد یک لحظهی خیلی معمولی -یا شاید حتا بد- مثل درس خواندن برای امتاحان را از دست بدهم. نمیدانم چهم شد یکهو؛ فکر کنم دارم مبعوث میشوم نعوذ باالله. یک حالت ناگهانی عجیبی بهم دست داد. نزدیک بود گریهام بگیرد. مثل آن زنه که توی فیلم مارمولک سند جعل میکرد و یکهو کن فیکون شد و توبه کرد. یک همچون حالی.
میترسم. نمیخواهم هیچ کدام از این چیزها را از دست بدهم. نمیخواهم دانشگاه تمام شود و همهی رفاقتهایم باهایش چال. دانشگاه که تمام شود، زندگی خیلی خیلی کمتر از الآن شوخی بردار خواهد بود. آن موقع است که میخواهم ببینم چقدر میتوانی هواپیمایت را سالم در هوا نگه داری. به فرض اینکه الآن هواپیمایت را با دماغه نکوبی وسط زمین."
موقت، به جهت داستان شب. اگر خوانده شود تازه.
منقول از 92/10/2:
"اتاق وسطی درش بسته است؛ چون سرد است و در را میبندیم که سرما بیرون نیاید. همین بسته بودن در، بوی چوب را محفوظ نگه میدارد.
بوی مرموزی میدهد. شاید برای همه بوی چوب باشد؛ ولی برای من بوی همهی اتاقم است وقتی دوم راهنمایی بودم. آن موقع ابرام خان هنوز سرپا نبود. تکه تکه گوشهی اتاق چیده شده بود. انقدر که نو بود بوی چوبش همه اتاق را پر کرده بود. هر روز با این امید به خانه برمیگشتم که بدوئم بروم توی اتاقم، گوشه ملافه را بالا بزنم و نزدیکترین جعبه مقوایی را بیرون بکشم، درش را باز کنم و بعد از اینکه محتویات جعبه را خوب نگاه کردم، با نهایت دقت بیرون بیاورمش و با یک جفت چوب نو خیلی آرام چند ضربه رویش بزنم.
صدایش خیلی زیاد بود و از ترس اینکه کسی دعوایم نکند، بعد از همان چند ضربه، چوب را سر جایش برمیگرداندم. کمی روی پوست سفید و زبرش دست میکشیدم و محو رنگ مشکی براق دورش میشدم. بعد از اینکه یک دل سیر نگاهش میکردم، دوباره با نهایت دقت توی جعبه میگذاشتم و جعبه را زیر ملافه قایم میکردم. باورم نمیشد که مال خودم باشد. باورم نمیشد یک روز میتوانم ازش استفاده کنم. باورم نمیشد یک روز تمام ساز را سرپا ببینم و بتوانم پشتش بنشینم و اصلن فکرش را نمیکردم که یک روزی شخصیترین محدودهی زندگیم را بسازم که "هیچکس اگرم بخواد نمیتونه واردش بشه".
هرچند بوی چوب اتاق وسطی از این شبکهی چوبی کف و عایق دیوارهاست؛ ولی خیلی خیلی شبیه همان بوی چوب هشت سال پیش است. بوی مرموزی است. یعنی صرفن بوی خالی چوب نیست؛ شاید مثلن یک جوری بوی یک زندگی موازی با همین زندگی عادیم است که نُه سال پیش شروعش کردم. یک چیزی است که احساس خاص بودن بهام میدهد."