پست مناسبتی: تهران چویر

اگر وقت و حوصله داشتین، پنجشنبه و جمعه دیگه بیاین تالار رودکی. فکر کنم خوش بگذره اگه آهنگ کارتونای دیزنی و لالالند و اشک‌ها و لبخندها رو بشنوین! :دی
از  اینجا می‌تونین بلیت انتخاب کنین. هرچند که نمی‌شناسیم همو، ولی خیلی خوشحال کننده‌ست اگه بیاین به هر حال! 

ملافه بندازیم روش که خاک نگیره

یک‌بار ساعت سه نصفه شب، انگار وحی‌ای چیزی به‌ام شد و از شدت استیصال رفتم کیک مشکی پریمیرم را بغل و بغض کردم. پریشب بعد از اینکه بعد از دو شب متوالی با مخالفت و نارضایتی ضمنی اعضای خانواده مواجه شدم، نگاهی به‌اش انداختم و غایت بدبختی روی سرم خراب شد. همهٔ دنیا از گهی که در زندگی روزمره تعقیبشان می‌کند می‌پرند توی کره‌های موازی دیگرشان، ولی ما فقط باید خیره بشویم به برق زدن هوپ‌های استیل یا لایه نازک خاکِ نشسته روی راکتاگون. ۱۳ سال وقت بگذاری روی چیزی که نگذارند استفاده‌اش کنی.

یک روز پورتنوی و لومباردو و پریستر و اولریک و ادلر (و بقیه) درونم همه با هم زبانه می‌کشند. یا خودم تلف می‌شوم، یا بقیه به انضمام آن کثافتی که قرار است صدا ازش در بیاید. 

سلیذرینگی که به درِیس و یونیت ۷۳۱ ختم شود، عاقبت خوشایندی ندارد

انگار همان ریف مذکور (ذکر شده در زیر را نمی دانم چه می‌گویند) سلیذرینگ آدم را بالا می‌کشد. گردنم یکهویی و ناخودآگاه عقبی خم می‌شود و نفس عمیقی می‌کشم، انگار که شتاب حرکت خیلی زیاد باشد. همزمان به برف در حال مرگ نگاه می‌کنم که بعد از بیست ساعت بارش مداوم کم‌کم رو به خفگی می‌رود و لابد به زودی همان تابستان هفته‌های پیش را داریم. در همین احوالات یکی از آن وبلاگ‌های بغلی را می‌خوانم که از سه‌بار اسباب‌کشی ردش کرده‌ام و دنبال خودم کشانده‌ام و یکی از دو وبلاگی است که از اول بوده‌‌اند و هنوز کار می‌کنند؛ هرچند خیلی دیر به دیر. سعی می‌کنم خیلی هیجان‌زده نشوم از اینکه پست جدیدی دارد. چون برای کسی اهمیتی ندارد که من هیجان زده می‌شوم یا نه. به کسی چه که من چه فکر و حس می‌کنم. به فاکین کسی چه ربطی دارد که من فاک بر سر کجا در چه زمینه‌ای دارم جان می‌کنم.

 در عین اینکه از آدم‌های دور و برم به شدت خسته شده‌ام و دیگر ظرفیت ارتباط باهاشان را ندارم (در حدی که عطای اجرای زنده بورن‌توبرنی که خودم نوشته‌ام را می‌خواهم به لقایش ببخشم و به تیو بگویم که برود دنبال آدم‌های دیگر) و دائم دنبال فرصت استراحت دارم می‌گردم، از جواب نگرفتن از آدم‌های جدید عصبی می‌شوم. نمی‌دانم چه مرضی‌ است که اصلن دنبال یک سری آدم جدید برویم وقتی ظرفیت همان قبلی‌ها هم نیست. بعد تازه شاکی هم بشویم ازشان که مگر با دیوار داریم حرف می‌زنیم و توضیح می‌دهیم یا هزار کوفت و زهرمار دیگر. نمی‌دانم چه مرضی‌ است که تمام مدت به این فکر کنیم که پس من چه، که تمام مدت به این فکر کنیم که "دوست داشتن و دوست داشته شدن از نیازهای اساسی انسان است" و آخرش هم به این نتیجه برسیم که بریج سه ثانیه‌ای ۳:۳۹ کاش تا ابد تکرار می‌شد و کلهٔ آدم‌ها تبدیل به تام و تا ابد می‌کوبیدیم رویشان. چه اولوژی باشد که عین حیوان جواب می‌دهد/نمی‌دهد، چه سادات که انگاراز سر باد روده و معده‌ای چیزی می‌آید سراغ آدم، چه دوستانی که با تکه و متلک ما را تیرباران می‌کنند، چه هم‌بندی‌‌ای که با پیشنهاد کاور زمان‌قصه مخالفت می‌کند، چه هرکس دیگری که نمی‌تواند بفهمد چه کار باید بکند در کل. من هم همینجا می‌مانم و پشت این بریج آنقدر مخفی می‌شوم تا ک.آ.ت از کار بیفتد، ترس‌هایم بر همه چیز غلبه کند، من بمانم و حوضم تا ببینم بلخره کسی می‌آید مرا پیدا کند یا باید همین بریج را به اتروی ددی‌دت‌نورکامز تبدیل کنم و تویین بزنم و حماسی تمام شوم یا تکیه بدهم به چرخ کاماروی کانورتیبل و در سرمای بیابان با هارت‌اتک‌این‌لیبای یخ بزنم یا دوربین فرو برود تو اقصی نقاط چشمم یا مسر اشمیتم را بکوبم وسط استیج اندآودلاین پخش‌کن یا هر اتمام دیگری که تا به حال متصور شده‌ام و یادم نیست.

شاید باید رفت به سمت خانه و دموساید را پلی و شروع به قالب‌گیری کاپریس کلاسیک دهه ۷۰ کرد. آن موقع بهتر می‌شود در مورد ته قضیه و آدم‌هایی که باید سر به تنشان نباشد فکر کرد. 

لغزش در برف!

وی با ریف ۳:۱۱ ، تی‌شِرتش را درآورد و در حالی که عین آن تماشاچی بتری سیاتل ۲۰۰۰ دور سرش می‌چرخاند، خرغلت زنان در برف از مترو تا دفتر را طی کرد. 

وارآنسامبل تمام شونده

مسخره‌ست که بخوایم درباره اتفاقی که اون سر دنیا بین چند نفرِ ظاهرن بی‌ربط افتاده و سرش توافق کرده‌ن، چیزی بنویسیم. همونقدری که نوشتن درباره کیلمیستر مضحک و همزمان موجه هم بود البته. اینم موجهه قاعدتن. دلیل خوبی هم هست که از لقب وارآنسامبل رونده دیگه استفاده نکنیم.

اولین بار تو یکی از برنامه‌های جسی جیمز بود که بارون خون(!)شون رو دیدم. شعورم کمتر از اونی بود که ببینم چی کار دارن می‌کنن و عین بقیه،‌ فقط فکر کردم که دیوونه و خطرناکن. کلی طول کشید تا بیگ فور اتفاق بیفته و هیت‌ورلدوایدشون بشه استراحت مغزی بعد از کلاسای سنگین گرانمایه و رکورد پرتکرارترین آهنگ روزانه رو بزنه؛ بالای ۵۰ بار. اون موقع، پلیر اندروید ورژن ۱ هنوز ریپیت نداشت (یا حداقل من بلد نبودم باهاش کار کنم!)‌ و واسه همین سه بار کپیش کرده بودم. به نظرم بهترین کشف تمام ادوار تاریخ بشریت رو انجام داده بودم و خب اثرش هم در اقصی نقاط کارام معلومه.

انگار دوستت بخواد بره و یه تیکه از خودتو با خودش ببره. هرچند که تیکه‌ی مربوط به من،  قبل‌تر از این قضایا کنده شده بود و وقتی هم که فهمیدم طراح لوگو بوده و به طور همزمان چپ‌دست هم هست (که به طور ناگهانی همین الان که درام‌کم هیت‌ورلدوایدشو دارم می‌بینم، همه اکسنت‌های دست چپش به طرز معجزه‌آسایی توجیه می‌شه)، اوضاع خیلی رقیق‌تر و تأمل برانگیزتر هم شد. ولی خب به هر حال چیزی از ناراحت کننده بودن این اتفاق کم نمی‌کنه. اینکه صدایی که شنیدی و روت تأثیر گذاشته بخواد ساکت بشه، حس عجیبی داره. با فکر اینکه اینکه کسایی که به کارات جهت دادن بخوان سازو زمین بذارن و چهارگوشه استیج رو ببوسن و کنار بکشن، انگار پشتت خالی می‌شه.

یه روزی از استیج راک ام رینگ بالا می‌ریم و برای همه اینایی که تا او موقع دیگه هیچکدومشون نیستن، تریبیوت اجرا می‌کنیم. اگه لااقل زنده مونده بودن،‌ طی یک حرکت فوق‌العاده نمادین و خفن، استیک‌ها رو جلوشون می‌ذارم زمین و اجرا رو تموم می‌کنیم.