هرچند که جنگل قهر خرس را متوجه نمیشود، ولی من همچنان اصرار دارم که بفهمانم. در عین حال، عین بچههایی هستم که با اخم قهر کردهاند و دوست دارند فلان کار را بکنند، ولی مثلاً در ظاهر نمیخواهند.
فکر کردم شاید نوشتن درباره موضوعی که خنثی باشد و در عین حال قابل فهم، علاوه بر نرم کردن قضایا، بتواند همین فضای کوچکی را که دورم ساختهام کمی تلطیف و تعدیل کند. شاید – اگر تواناییش را داشته باشم – بتواند بهانهای باشد برای اینکه بقیه هم سری به اینجا بزنند، چیزهایی کمی متفاوت بخوانند و برای دقایقی حواسشان پرت شود. یک دلیل دیگر هم میتواند اعتراضی باشد به آنهایی که آن موقع بودند، ولی الان نیمبند هستند. عین روحهای معلق که هرلحظه ممکن است بروند و دیگر پیدایشان نشود. کیلگارا، نوتایتل، مورگانا و شاید کمی هم چشمان یک لال و اندکی هم ریسیو. البته این عزیزان در این کتگوری خاص قرار میگیرند؛ وگرنه که ما تا ابد از آنهایی که رفتهاند یا قرار است روزی بروند، شاکی هستیم (که بارها هم بهشان اشاره کردهایم).
به این دلایل، تصمیم به اصلاح و ادامه سریال انسبانجومدرخانه گرفتم. شاید ادامه آن پستها، بتواند کمی از سنگینی احساس دیودمانند دِین/انزجار/نفرت/ یا چیزهای دیگری که فقط در این سمت قضایا حس میشود، بکاهد؛ اگر بتوانم ذرهای مغزهای خسته، پُر و خشمگین را منحرف کنم. اگر نتوانم هم که واضح است؛ همان لاک و همان غار.
طبق پیشنهاد هوشمندانهای که در فصل یکم این سری شد، پستها صرفاً جهت اینکه کف زمین لگدمال نشوند، رمزگذاری میشوند. رمزگذاری به این معنا نیست که فقط بعضیها اجازه خواندن دارند؛ بلکه بیشتر از جهت حفاظت ظاهری نوشتههاست. وگرنه تمام دوستان جدید، قدیم، روشن، خاموش، رهگذران و غیره میتوانند درخواست رمز بدهند و بخوانند. ببخشید که شرایط احتمالاً کمی برایتان سخت میشود.
امیدوارم سنگ بزرگی نباشد که نشانه نزدن باشد.