شاید پیغام خطری است که دارم به این مرض مبتلا میشوم. میدانم که شوخی بردار نیست و واقعاً لازم دارم کمی رعایت کنم و سعی در استفاده درست از بدنم داشته باشم. شاید برای مدتی اندک بتوانم به خودم دلداری بدهم که ام دویست و پنج و تامیشیو آنقدرها هم انتخابهای احمقانه و مزخرفی نبودهاند، که لزومی ندارد آدم حتماً همیشه لوازم کارش را بخرد، که اشکالی ندارد هِد آکوارین بیست و دو اینچ مقدم زودتر از آنکه من بجنبم فروش رفت، که ایرادی ندارد اگر فقط خردهریزهای ارزان و احمقانه برای سازم انتخاب میکنم.
چندین وقت است که به این فکر میکنم که تایپ کردن بخشی از حس نوشتن و خواندن را از ما میگیرد. اگر پلتفرمی، کوفتی، زهرماری چیزی بود که آدم میتوانست با دستخط خودش آنجا بنویسد و خوانندگان هم دستخطش را ببینند، احتمالاً حسی متفاوت القا میشد. اگر به مرحله کور شدن نزدیک شدم، شاید همین ایده را عملی کنم؛ هرچند که با این وضع اینترنت و زمانهای اندکی که برای نوشتن دارم، چندان هم عملیاتی نیست.
البته هیچکدام اینها دلیل نمیشود که پشت ویترین همچنان خالی باشد و خالیتر هم بشود. صرفاً وضعیت تازهای است که برای ایجاد یک چالش تازهتر، سر راه قرار گرفته است.
بتب را میگذارم و به طرز کودکانهای مُ / توم ریدر را تصور میکنم که موقع پترن راید روی سولو، بهوجد میآید و فکر میکند که من چقدر بهتر و قند مکررتر از بقیهام. ولی میدانم که واقعیت جورِ دیگری است؛ اینجوری که اگر بعد از شوک وارده نجاتی یزدی نژاد (یا همچین چیزی) سر کد ملی، عکس پسته خندان را با اشارهای به ماجراهای کارولینز و فرودگاه دوشنبه برای دوستان نزدیک پست کنیم، فقط نگاه میکنند و میگذرند. شوک وارده، تک تک آجرهایی را که به عنوان نما جلوی گیر و گورها چیده میشد و مدتی تحمل سختیهای مسیر را میسر میکرد، خراب میکند و خلأ درونی را دوباره نشان میدهد. به پای تلهپورت دردآور از ابرها تا گوشه اتاق نمیرسد؛ ولی باز به تعریف موفقیت - و در کنارش- لیاقت استراحت کردن یا لذت بردن میرسیم. از شر و ور گفتن و هدایت زورکی مسیر مکالمه به نقطه دلخواه گرفته تا تماشای سولوی وکل قبل از تایم چک. همه باید سرکوب شوند؛ چون آدم کافی نبوده و نمیتواند عین بتمن / پاشا طوری پای تلفن حرف بزند که طرف مقابل عین موم شود. نمیتواند عین جناب پَ با همسایه خل و چلشان صحبت کند و طرف را بعد از شستن، پهن کند. اتود پنج دهم کراس را دادم و – مطمئن نیستم از همان دست یا دست دیگر- اتود پنج دهم پایلوت را گرفتم؛ به عنوان نشانی که یادآوری کند محافظت حتی از تمپوی آهنگ کار من نیست، چه برسد به یک نفر دیگر و بدتر از آن، توم ریدر فرضی.
پیشبینی تشدید وخامت اوضاع با شنیدن عربدههای بیلی چندان دور از ذهن نبود؛ ولی نه اینکه تبدیل به دشنه شود. اگر بیلی بود، فلان میشد. به قول ملکدون، اگرغولومی بود – که دستکمی از بیلی ندارد- اتفاقی نمیافتاد. پشتسرش طبیعتاً هوگلان هم به سیاهچاله چپدستی تبدیل شد که فقط تحقیر میکرد. به این فکر کردم که اگر موسیقی آن همراهی نباشد که آدم با خودش هرجایی میبرد چه؟