وقتی گفت امسال میخوام تمومش کنم و بیاین یه فکری براش بکنیم، خیلی تو دلم خالی شد. تصویر خراب شدن خونه مانا اینا هم اومد تو ذهنم. خونهای که یه بخش مهمی از خاطراتم رو داشت و هنوز هم داره. مخصوصن طبقه بالاش و اون شب کابوسوار امتحان آمار وخشوری که نمیدونم چه جوری جون سالم ازش بهدر بردم و الان اینجام. حالا تمام برگههایی که در مورد کِی.کِی سیاه کردم و اساماسهایی که با رگاو رد و بدل شد (چرا از مغز آدم نمیره بیرون؟) و باقی مشکلات درونی که به همه در و دیوارش چسبیده بود و ایضن اون مبل سبز خدابیامرز که هر از گاهی توی حیاط میذاشتنش و چندتا بچه بیشعور کوچکالجثه روش بالا پایین میپریدن و خوشهای خیلی خیلی زیادی که با فامیلها میگذشت، به کنار (نمیدونم چرا همه اینا به طرز عجیبی داره با ورژن ارکسترال تاکسیسیتی ترکیب میشه). وقتی همه اینا اضافه بشه به پسلرزههای باقیمونده از فیلترینگ / مسلسلکشی سوم - که البته هنوز هم ادامه داره- خودبهخود حس حماقت جا موندن از بارش برساوشی رو تشدید میکنه (البته اگر از برنامه مضحک متینآباد صرف نظر کنیم که جز یهدونهای که مستقیم به سمتمون اومد - و الان که فکر میکنم دقیقن مصداق متئوری منطبق بر راستای دید ناظر زمینی و مسائل مربوطش بود – دستآورد دیگهای منهای سفر دسته جمعی با ۷ تا ماشین بعد از سالها و آدمهای نسبتن جدیدی که کشف کردیم و مفصل باید در موردش نوشت، نداشت) و وقتی هم که با نفوذی غرفه گرانش(!) و گروه معروفشون نمیتونم برم که حس حماقت جا موندنم رو حداقل یهکم کاهش بدم و بهجاش مجبورم برم با هونولولوی جدید آهنگی را تمرین کنیم که تا حالا حتا گوشش هم نکردهام، وضعیت خیلی زیبا و زندگی نورانی میشه.
کل انرجیم داره صرف کنترل کردن خودم میشه و کتاب آیلتسی که نمیدونم به چه کار میاد، ابراهیمی که منتظر تقلیل و باز شدن تام وسطی و جایگزین شدن راکتاگونْ اول بهجای راید و بعد هم به جای تام وسطیه، سهپایه جرمجور که منتظر بسته شدن گوشی روشه و شونصدهزارتا کار عقب افتاده دیگه، همه با هم زل میزنن بهم و منتظرن که یه بلایی سرشون بیارم. وسط همه اینا، باید به این فکر باشم که چه جوری دو شب در ماه سر ملت رو گرم کنم و چیزهایی تحویلشون بدم که یه زمانی خودم تحویل گرفتم و حواسم به این باشه که عین خودم نسر واقع و طائر رو اشتباه نگیرن. باید نقش کسی رو بازی کنم که خودش سالهاست این نقشو بازی کرده و همزمان هم ناراحت کنندهست، هم سخته، هم یه سری احساسات دیگه که فقط میشه بهشون گفت عجیب.
هر اتفاق جدیدی میفتد که کوچکترین ارتباطی بهام داشته باشد، آمپرم یک درجه بالاتر میرود و یک قدم به گور بابای همه نزدیکتر میشوم و دستهی ام.پی۴۰ام را محکمتر فشار میدهم. متأسفانه خودی و غیرخودی و دوست دشمن حالیم نیست. هرکسی در لحظه قابلیت تبدیل شدن به دوست / دشمن را دارد. شاید مقارن شدن همچین مواقعی با دیسایپل، بیحکمت هم نباشد؛ آنجاییش که میگوید آیهیتاوریوانایکولی. بله واقعن به طرزی غیر منطقی، همین است که هست و تمایل شدیدی به تکهتکه کردن کثافاتی دارم که کوچکترین کارهای خلاف انتظار را انجام میدهند یا حتا کارهای موافق انتظار را انجام نمیدهند. خودم میدانم که انتظار داشتن از کسی یا چیزی کار عبثی بیش نیست و صد البته مشکل بقیه است که میخواهند این ورژن لجنمال من را تحمل کنند یا نه. متأسفانه به طرزی غیر منطقی، همین است که هست. هرچند که با همه این اوصاف آدمها همچنان نفهم میمانند، ولی من انقدر کل این عملیات را تکرار میکنم – با یک چیزی مثل دیسایپل، دمجاینک، فوتپرینت یا حتا گاهی هم با ورژن ارکسترال جدیدالکشف و دلهرهآور آلبوم مسترآوپاپتز- تا بلخره یکی پیدا شود و شاید یک ذره بفهمد بهجای اینکه تبدیل شود به یک ماشین جوابدهی با یک سری جواب پیشفرض قابل حدس.
اولین باری که اتروی فاینالیفری بوستون ۲۰۱۵ را دیدم / شنیدم، فکر کردم امکان ندارد بشود آهنگی بهتر از این را به عنوان آهنگ خداحافظی یک اجرا انتخاب کرد. انگار حماسیترین تمامکنندگی را دارد. در ابعاد تویین آخر دِدیدتنورکامز که نوازندهاش هم در حالت لم داده به چرخ عقبْ سمت راست یک کاماروی کانورتیبل، در حال یخ زدن در سرمای بیابان است. اصلن شاید بهتر باشد به جای تویین آخر ددیدتنورکامز، تویین آخر همین یکی را جایگزین و تصویر آسمان بیابان را هم اضافه کنیم به قضایا.
رفتن آدمها همیشه غم انگیز است. مهم هم نیست غریبه باشد، کمی آشنا باشد، دوست باشد یا دشمن. مهم هم نیست که میروند که بهتر بشوند و فلان و بهمان، کل پروسه ناراحتکننده است. حتا اگر خود آدم باشد، هرچقدر هم که توجیه شده باشد و در راستای شکستن امپتیشل و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر. از همان بچگی هم که با آن لشگر عظیم مسافرت میرفتیم، از خداحافظیها بدم میآمد. موقع خداحافظی میرفتم یک جایی گم و گور میشدم یا نهایتن خیلی کوتاه با ملت دست میدادم و میرفتم توی خودم و پنچر میشدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعضی وقتها پیش میآید که انگار دو یا چند اتفاقی که در جهانخطهای کاملن بیربط در حال حرکتند، یکهو چنان به هم برخورد میکنند که ترکشهایشان در اقصی نقاط آدم فرو میرود. صدای انفجار مهیبی در سرش میشنود و رویش آب یخ میریزند. زمان عین اسلوموشنهای مکسپین میشود.
با این همه مقدمه، دیگر نیازی به توضیح نیست که حتا خواندن چند کلمه که دقیقن منطبق میشود روی آکوردهای آخر – دقیقن از همانجایی که تمپو شروع به افتادن میکند- می تواند چه دهانی از آدم صاف کند؛ آن هم دقیقن در شرایطی که انگار چرخدندههای ک.آ.ت با صدای ترسناکی کمکم میخواهند به چرخش بیفتند. انگار بر خلاف همه حرفها و قول و قرارها، توی دل و پشت سر آدم خالی میشود و راهی جز پنچر شدن نمیماند و وقتی هم که این اتفاق میافتد، آدم عین این ساختمانهایی میشود که از پی یکهو فرو میریزند؛ دقیقن با همان حالت. فقط دلش میخواهد دست فرد یا افراد مقابل را بگیرد و فقط زل بزند تو چشمشـ(ــان) و یک عالمه احساسات مزخرف و رقیق را بالا بیاورد روی طرف مقابل. احتمالن از شدت خستگی و بلد نبودن کاری که در زندگیش باید انجام دهد. شاید هم از شدت رسوبهایی که سالها مانده و صرفن نادیده گرفته شده است.
دلیلش به جهنم. مهم این است که ــ
اصلن آدم ترجیح میدهد قاطی کند و حلقش را ببندد و برود کز کند یک جایی که هیچ اشتراکی با سه کُره کوفتی و این همه عبارات رمزی احمقانهای که به طور ناخودآگاه درست کرده، نداشته باشد.
هرچند که مولر در گور خواهد لرزید از حرکات مچم و نیز کتفهایم در آن دنیا علیهم شهادت خواهند داد که موقع بلستبیت زدن از آنها تا نوک انگشتهایم چنان منقبض شده بود که دستم به گِزگِز افتاد و پاهایم هم خواهند گفت به کثیفترین شکل ممکن از ما استفاده میکرد، ولی در مجموع خوش گذشت. از زمان تنشن تا حالا چنین حرکات عجیبی نکرده بودم. هرچند که ناکام هم بودم (و احتمالن اگر چنین اتفاقی در عصر تنشن میافتاد، هرچه که هست را پنجره پرت میکردم بیرون)، ولی وسط این ریختوپاشها و نیاز به رگبار بستن و این داستانها، توانست به شدت کمککننده باشد؛ مخصوصن که ترکیب شد با نطنز دو شب پیشش. ترکیب نامتناسب جمعیت در طول روز شاید کسل کننده باشد، ولی در طول شب کاملن بهکار میآید؛ چون از شدت علیالسویه بودن شرایط، خوابشان میگیرد و اجازه میدهد هرچقدر که خواستید زیر آسمان بچرید و همهاش را بجوید و بجورید. آخرش هم دوربینها را کنار بگذارید و با آنتروپی استنفورد خیره شوید به دنب در حال غروب و حس شناور شدن روی آب را داشته باشید.
البته که هرچند وجود همه اینها باز هم دلیل بر تلطیف دائمی اوضاع نیست و همه چیز احتمالن باید مثل قبل پیش برود؛ ولی خب لااقل میتوانند شبیه سوپاپ باشند.