راز، خانه کریم قلی‌پور، حیف کردن بارش

وقتی گفت امسال می‌خوام تمومش کنم و بیاین یه فکری براش بکنیم، خیلی تو دلم خالی شد. تصویر خراب شدن خونه مانا اینا هم اومد تو ذهنم. خونه‌ای که یه بخش مهمی از خاطراتم رو داشت و هنوز هم داره. مخصوصن طبقه بالاش و اون شب کابوس‌وار امتحان آمار وخشوری که نمی‌دونم چه جوری جون سالم ازش به‌در بردم و الان اینجام. حالا تمام برگه‌هایی که در مورد کِی.کِی سیاه کردم و اس‌ام‌اس‌هایی که با رگاو رد و بدل شد (چرا از مغز آدم نمی‌ره بیرون؟) و باقی مشکلات درونی که به همه در و دیوارش چسبیده بود و ایضن اون مبل سبز خدابیامرز که هر از گاهی توی حیاط می‌ذاشتنش و چندتا بچه بی‌شعور کوچک‌الجثه روش بالا پایین می‌پریدن و خوش‌های خیلی خیلی زیادی که با فامیل‌ها می‌گذشت، به کنار (نمی‌دونم چرا همه اینا به طرز عجیبی داره با ورژن ارکسترال تاکسیسیتی ترکیب می‌شه). وقتی همه اینا اضافه بشه به پس‌لرزه‌های باقی‌مونده از فیلترینگ / مسلسل‌کشی سوم - که البته هنوز هم ادامه داره- خودبه‌خود حس حماقت جا موندن از بارش برساوشی رو تشدید می‌کنه (البته اگر از برنامه مضحک متین‌آباد صرف نظر کنیم که جز یه‌دونه‌ای که مستقیم به سمتمون اومد - و الان که فکر می‌کنم دقیقن مصداق متئوری منطبق بر راستای دید ناظر زمینی و مسائل مربوطش بود – دست‌آورد دیگه‌ای منهای سفر دسته جمعی با ۷ تا ماشین بعد از سال‌ها و آدم‌های نسبتن جدیدی که کشف کردیم و مفصل باید در موردش نوشت، نداشت) و وقتی هم که با نفوذی غرفه گرانش(!) و گروه معروفشون نمی‌تونم برم که حس حماقت جا موندنم رو حداقل یه‌کم کاهش بدم و به‌جاش مجبورم برم با هونولولوی جدید آهنگی را تمرین کنیم که تا حالا حتا گوشش هم نکرده‌ام، وضعیت خیلی زیبا و زندگی نورانی می‌شه.

کل انرجیم داره صرف کنترل کردن خودم می‌شه و کتاب آیلتسی که نمی‌دونم به چه کار میاد، ابراهیمی که منتظر تقلیل و باز شدن تام وسطی و جایگزین شدن راکتاگونْ اول به‌جای راید و بعد هم به جای تام وسطیه، سه‌پایه جرم‌جور که منتظر بسته شدن گوشی روشه و شونصدهزارتا کار عقب افتاده دیگه، همه با هم زل می‌زنن بهم و منتظرن که یه بلایی سرشون بیارم. وسط همه اینا، باید به این فکر باشم که چه جوری  دو شب در ماه سر ملت رو گرم کنم و چیزهایی تحویلشون بدم که یه زمانی خودم تحویل گرفتم و حواسم به این باشه که  عین خودم نسر واقع و طائر رو اشتباه نگیرن. باید نقش کسی رو بازی کنم که خودش سالهاست این نقشو بازی کرده و همزمان هم ناراحت کننده‌ست، هم سخته، هم یه سری احساسات دیگه که فقط می‌شه بهشون گفت عجیب. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد