میبینم که هنوز همان دوّاج سابق است و خودقربانیپندار. انگار تمام بلاها فقط سر خودش میآید و ضربهگیر تمام تشنجها اتفاقات است. ولی در عین حال هم یواشکی با خودش لج میکند و به دلیل بیلیاقتیاش از چیزهایی که دوست دارد فاصله میگیرد. انگار عمداً تناقضی برای خودش میسازد و حرفی هم نمیزند. میداند که همه چیز در سرش است؛ همانطوری که دانم به والتر گفت. اما همینهاست که تا حد فوران عصبانیاش میکند و کاری هم نه از دست من، از دست هیچکس برنمیآید. تنشش آنقدر زیاد است که تخلیه فیزیکی با حالاجنگجهانی هم جوابگو نیست و مهرههای گردنش روی هم میسایند. چه انتخابی به جز در رفتن از کوره وجود دارد؟ طبیعتاً ماندن در کوره و پذیرفتن پیامدهای جسمانی و روحانی.