نقاهت دومِ فیلترینگ و مسلسلکشی دوم

نه جا شدن در جایی که هیچ اهمیتی به آدم نمی‌دهند می‌تواند زورکی و مصنوعی باشد، نه درست کردن سوپرنُواها، نه جایگزین کردن آدم‌های بی‌ربط و زودگذرِ kikی به جای همه‌ی آنهایی که در حال کنار گذاشته شدن هستند (که انگار همه‌شان "هستند" و فقط منم که "نیستـ"ـم)، نه شخصیت پیدا کردن و نه خیلی چیزهای دیگر صد البته. برای جمع کردن همه‌ی چیزهایی که ریخته و پخش شده، این بار خیلی بیشتر از ده روز لازم بود انگار. این زمان هم آنقدر کش می‌آید که کم کم به بی‌نهایت میل می‌کند و یک بار می‌رسد که همه چیز می‌ریزد و دیگر غیرقابل جمع شدن است.


کورس‌های دیسپوزیبل‌هیروز را به تعداد بی‌نهایت برای خودتان پخش کنید (اگر آن ورژن آکوستیکش باشد که چه بهتر؛ هرچند که کورسش با آهنگ اصلی فرق دارد، ولی آن تکه‌ی کورس آهنگ اصلی را از 5:18 به مدت پنجاه ثانیه تکرار و فرو می‌کند توی کله‌تان) که نحوه‌ی فرمان دادن مغزتان به خودش را فراموش نکنید. 

دفتر زرد باید بسته بماند

  یک سری اراجیف صِرف و مهملات محض ِ مشمئز کننده که به طور تهوع آوری نه تنها بچگانه، بلکه احمقانه هستند، پیدا کردم که آخرین نقطه‌ی بی‌شعوریم را آشکار می‌کنند و باعث می‌شوند عبارت‌های ماجرای متئور (که اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که شاید اگر اسمش را سوپرنُوا می‌گذاشتم، معنا را بهتر و دقیق‌تر القا می‌کرد) مبنی بر دستِ دور گردن و ازدواج و جوابِ "بابای منطقی ِ توی اتوبوس"وارانه و بقیه‌ی داستان‌ها، کمی معنی پیدا کند. به قدری خارج از درک است که به نظر ترسناک و خنده دار –به طور همزمان- می‌آید. اصلن فکر کردن به‌اش و نوشتن درموردش کاری به شدت عبث است. بهتر است به خنده‌ی عصبیتان ادامه دهید و فراموشش کنید کلّن!


بیبالزِ بی خطر

اگر از قبل بدانید که در صورت سفر به نقاط خطرناکی مانند بی‌بالز ممکن است چه فرایندهایی برای مغزتان پیش بیاید، شاید بتوانید ندیدشان بگیرید. شاید بتوانید نقاط خطرناک را به همراه آدم‌های بی‌خطر، طوری تعدیل کنید که چیزیتان نشود؛ هرچند که ظرفیت مغز بیش از دو روز نیست و بلافاصله که پایتان را توی اتاق خودتان می‌گذارید، سیل ِ همه چیز می‌بردتان. هرچقدر هم که سعی کنید آدم‌ها را بی‌خطر نشان دهید، آنفور3 (که نمی‌دانم حکمتش چیست که بلافاصله بعد از صحبت در مورد رهبر وسطی شروع می‌شود) هر چند که فقط تا آخر کورس اولش هم پخش شود، هرچند که توی ماشین هم باشد، هرچند که با آدابش هم پخش نشود، تأثیر ناخودآگاهش را خواهد گذاشت و به تدریج تأثیر سفر را از بین می‌برد و همه‌ی چیزهای بی‌ربط را با شدت بیشتری به هم ربط می‌دهد؛ انگار نه انگار که این‌ها، مثل پاستیل خرسی‌های زردی که کله‌ی قرمز کجی رویشان نصب شده، بی‌ربط ِ بی‌ربط هستند.

سفرهای این طوری به شدت لازم است؛ هرچند که نسبت به‌اش زیاد خوش‌بین نباشید و اطمینان نداشته باشید که کار درستی باشد. ولی وسط دست و پا زدن بین یک مشت گاو و گوسفند، سفر با آدم‌های بی خطر و انرژی بخش به یک دنیای متفاوت دیگر، شدیدن لازم است. اگر وسط مرتبط کردن‌های بی‌ربط مغز وقفه نباشد، اتصال کوتاه می‌شود و دیگر بعدش با خداست. انفجار، زودتر از چیزی که انتظار می‌رود رخ می‌دهد.