مثل مایک و مکس پورتنوی

 طبق یک ­نظریه‌ی قدیمی خودم، آدم برای اینکه بخواهد توی این مملکت موفق باشد باید راه پدرش را دنبال کند. الآن داشتم فکر می‌کردم که از قضا خیلیم هیجان انگیز است که آدم از تجربیات پدرش استفاده کند. حالا در هر زمینه‌ای می‌خواهد باشد. از آنجایی که من ریده‌ام به الک و فعلاً تمایل زیادی برای دنبال کردن راه پدرم ندارم، مجبورم به جایش به این فکر کنم که اگر پدرم درامز می‌زد چه می‌شد. مثلاً اینطور می‌شد که بلافاصله متوجه تغییر چیدمان سازم و اضافه شدن سه عدد سنج می‌شد، نه اینکه سه هفته بگذرد و با همان بی تفاوتی قبلی به ساز بی اعتنایی کند. یا اینکه اینطور می‌شد که می‌آمد می‌گفت ببینم برای "سوزله" چه چیزی طراحی کرده‌ای؛ بعد مثلاً نظر هم می‌داد که آنجا را فلان کن، آن یکی جا را بیسار کن. مثلاً می‌توانست در طراحی بریک‌ها (آقای طباطبایی گفت از واژه فرانسوی پاساژ استفاده نکنیم وقتی همه چیز دیگر را انگلیسی بیان می‌نماییم) کلی کمک کند یا اینکه بگوید پدال‌هایت خیلی تمیز نمی‌خورند یا غیره. اصلاً می‌آمد سر اجرا. می‌آمد فیلم‌های تنشن را می‌دید، سؤال می‌کرد که آنجا چه می‌کنی و چه می‌زنی به جای اینکه به فکر "بیش از حد فشرده شدن" برنامه‌ام باشد. یا اینکه حتی هیجان انگیزتر از اینها...مثلاً بنشینیم اجرای غول‌های دنیا را نگاه کنیم و پدرم برایم تحلیلشان کند که الان اینجا فلان کار را کرد. اصلاً می‌نشستیم با هم اجرای جدید دریم تیتر را که از آریا گرفته‌ام نگاه می‌کردیم و در کفِ منجینی می‌ماندیم. یا آهاااا...به جای اینکه سرِ کاور آننیمد فیلینگ "جنبه‌هایی از روحش تحریک شوند که خیلی برایش جالب نیستند"، ایده‌های فنی برای لاین درام می‌داد. اصلاً یک برنامه می‌گذاشتیم هفته‌ای دو-سه ساعت بیاید راجع به چیزهایی که نوشته‌ام نظر بدهد، اصلاح کند و بحث کنیم در موردش. آن وقت به جای اینکه دربه‌در دنبال کار مرتبط باشد برایم و از خودم بیشتر حرص بزند، خودم را به انضمام گروه‌ها می‌فرستاد خارج، می‌گفت همانجا بمانید و تا لایوتان روی استیج راک ام رینگ از ام.تی.وی پخش نشده، برنگردید.

البته نامردی است که از آن طرف به قضیه نگاه نکنیم. پدر من هم قطعاً خیلی خوشحال می‌شد که من هر روز له و لورده از کارگاه لش بیاورم منزل و به جای کوبیدن روی یک مشت قابلمه، بنشینم باهایش در مورد مثلاً نصب اسکلت فلزی یا گرفتن کار از یک پیمانکار یا جمع آوری مدارک هنگام کلـِـیم ِ پیمانکار خاکبرداری و غیره صحبت کنم. یا اینکه بروم با آب و تاب تعریف کنم که اچ.اس.ای کارگاه را انداختم به جان اچ.اس.ای ماموت و پای بیسیم دعوا شد و من هم پیروزمندانه در کارگاه قدم برمی‌داشتم به کلاه قرمزهایی می‌نگریستم که با عجله و عصبانیت از این طرف به آن طرف می‌رفتند. یا اینکه او بیاید ساعت‌ها در مورد پایپینگ و کلیه‌ی اعمال مرتبطش توضیح دهد و هرچه بیشتر تلاش کند که ذهن من را به سمت صنعتی شدن سوق دهد و بخش مهندسی مغزِ نداشته‌ام را فعال کند.

جفتشان رؤیاهای شیرینی هستند که هرگز به واقعیت نمی‌پیوندند. همچنان که پدرم از علاف و توی خانه بودن ِ من حرص می‌خورد، من هم از جابجایی پایه‌ی کرش و درک نشدن این موضوع که نباید چیدمان ساز را عوض کرد، حرص می‌خورم و این داستان به همین منوال ادامه دارد.

آسفالت / The Tragedy*

  می‌دانید؟ به نظر من دور تمام آدم‌ها یک کـُـره‌ی شفاف وجود دارد که همان دنیایشان است و هر کسی داخل کـُـره‌ی خودش قرار گرفته است. عین این بازی‌های کامپیوتری که کاراکتر اصلی یک جعبه‌ای، قوطی‌ای، ماسماسکی چیزی را به اصلاح خودمانی می‌خورد و یک هاله‌ای تقریباً نورانی دورش را می‌گیرد و ادامه‌ی کارهایش را همراه با آن هاله‌ی دورش انجام می‌دهد. آدم‌ها که می‌خواهند با هم ارتباط داشته باشند، نزدیک هم می‌شوند، بعد یکهو یک قسمت‌هایی از آن کـُـره‌ها با هم تداخل می‌کند و مشترک می‌شود. بعد آدم‌ها می‌روند در آن قسمت‌های مشترک و با هم صحبت می‌کنند یا هر چیزی.

  در حالات مختلف، رنگ این هاله‌ها/کـُـره‌ها و متعاقباً جنسشان عوض می‌شود. بعضی وقت‌ها قرمز می‌شوند و خیلی سفت که اشتراکشان با بقیه‌ی کـُـره‌ها خیلی سخت می‌شود. بعضی وقت‌ها خاکستری هستند، بعضی وقت‌ها آبی، بعضی وقت‌ها کوفت و زهرمار و غیره. برخی هاله‌ها هستند که به محض اینکه اشتراکی نداشته باشند، رنگشان سیاه می‌شود و جنسشان از قیر. بعد شما دیگر اصلاً آدم داخل کـُره را نمی‌بینید که بخواهید به‌اش بگویید که بیاید با شما مشترک شود یا چیزهایی از این دست. گاهی که دیگر اوضاع خطرناک می‌شود، آن قیر تبدیل به آسفالت می‌گردد که در این حالت شما نمی‌توانید به این راحتی‌ها با آسفالت حجم مشترکی پیدا کنید. آدم توی کـُـره‌ی آسفالتی هم دارد جان می‌کند که یک روزنه‌ای لااقل برای هوا پیدا کند که از خفگی نمیرد. بقیه هم آنقدر به فکر پولیش کردن هاله‌های خودشان هستند که متوجه حضور یک کـُـره‌ی بدترکیب سیاه و سخت آسفالتی وسط این همه‌ هاله‌ی دیگر نمی‌شوند. اگر بخواهند بروند با آسفالت حجم مشتر پیدا کنند، خب هاله‌ی خودشان خط میفتد و بله، مگر مرض دارند که هاله‌ی قشنگ و نورانی خودشان را خط بیندازند. اصلاً می‌دانید چیست؟ بگذارید کـُـره‌های آسفالتی همینطوری قل بخورند برای خودشان تا آخر سر برسند به یک دره‌ای چیزی، از آنها بالا عین مسراشمیت‌‌های تیر خورده با مغز و ملخ مستقیم به سمت زمین شیرجه بروند و چنان با سرعت کوبیده شوند وسط زمین و تکه پاره، که هیچ چیزشان قابل تشخیص نباشد. بگذارید آنقدر مهیب منفجر و آنقدر با شدّت متلاشی شوند که از هیچ چیزی اثری نماند و همه‌ی عکس‌ها، آهنگ‌ها، بوها، فیلم‌ها، شخصیت‌ها، کارها، خوشحالی‌ها، ناراحتی‌ها و شانصد مدل خاطره‌ی دیگر که به نقطه نقطه‌ی داخل آسفالت چسبیده بودند، همگی طوری به اجزای سازنده‌شان تجزیه شوند که انگار از اول وجود نداشته‌اند.

 ______________________________
پاورقی
*: آهنگ Don Dokken که در زمان کوری به طور اتفاقی کشف و سه روز پیش پیداش کردم و گیر کرده‌ام رویش.