دایرۀ کارهای قابل انجام –حتا مثلن تعامل با غفوریِ ستاره- محدود و محدودتر میشود و به قول نیما جی که میگفت موزیک سنگین را اینجا خیلی راحتتر میشود گوش داد و هضم کرد، فرکانس اکسترممهایی که با دیسایپل یا نعرههای بیلی قابل گذر هستند، دارد بیشتر میشود. وقتهایی هم در این اکسترممها هست که آدم در جنینیترین، ظریفترین و عقدهیمحبتترین حالت قرار دارد و دنبال یک چیزی میگردد که از خودش مفیدتر و بهتر باشد و بعد با همان چیز، شروع به سوراخکاری اقصی نقاط کند؛ میخواهد رفیق دوران دبستان باشد، عضو تیم نوجوانان مهرام یا حتا راننده پاژن. هر چیز یکطور سوراخ میکند،این آخری هم با یادآوری دیر بودن مسائل ابتدایی و غریزی بشری. خیلی ابلهانه است، ولی متۀ الماسه دارد و مود چکشی. مخصوصن که میتواند حرفش را بزند وقتی بهنظرش تقسیم مخارج ناعادلانه است. مخصوصن که پسلرزۀ نتایج برقراری ارتباط فریز شده با سیاح هم همچنان هست و همه چیز به هم مربوط میشود؛ حتا انتشار کشگان و حاضر شدن زمانقصه که اشک شوق به چشم میآورد هم نمیتواند چندان مؤثر باشد. اگر بغم هم به همین منوال بخواهد پیش برود و مخرب باشد، میشود مطمئن شد که امیدی به بهبود اوضاع نیست.
از صدای کارکردن مغزم از خواب پریدهام. چنان با سرعت وحشتناکی دارد کار میکند که یاد دوران تحصیلم میفتم که مشقهایم را میگذاشتم کله سحر انجام بدهم. از آن موقع تا حالا پیش نیامده بود که خواب قطع شدهام را ادامه ندهم.
فایل صوتی آیایتیجی کار کرد و علاوه بر کامنتهای خیلی خیلی خفن، خوشحالکننده و انرژی آور، دوستی چهار-پنج سال قطع شدهای را البته با هزینۀ وحشتناکی دوباره زنده کرد. حرفهایی که میزد بهقدری واضح، غیرقابل توجیه و غیرقابل دفاع بود که یادم نمیآید قبل از اینکه حرف بزنیم چه فکری میکردم پیش خودم. چطور این همه واضحات را ندیده بودم. سنگینترین بخشش آنجا بود که گفت "یه اسمی تو اون لیست بود که نباید میبود". من فکر نکرده بودم از بیرون ممکن است چطور بهنظر برسد؛ فقط فکر میکردم دارم تلاش کنم آدم خوبی باشم، معرفت بهخرج بدهم و اگر کمکی ازم برمیآید انجام دهم. ولی فهمیدم نه تنها یک رابطۀ خطی ساده را با انتگرال سهگانه حل میکنم، بلکه در تلاش برای حل معادلات بیجواب هم هستم و نمیفهمم که جواب ندارند. این هم دلیل دیگری شد بر هیولای دیوودلبر و ترس از نزدیک شدن به هر شیء خارجی.
باید یاد بگیرم که چیزها را به حال خودشان بگذارم. امیدوارم بودم نپرسد چهخبر بود؛ ولی در آخرین لحظات پرسید. تعارف که نداریم؛ همهمان میدانستیم چیزی که جمعمان کرده، یک جسد است و یکسری لاشخور با ظاهر اینکه مشغول خوردن بیفاستروگانف هستند، مشغول تکهتکه کردنش هستند و خوشحال. مرور کردن اتفاقاتی که بهچشم دیدیم، بهقدری تهوعآور و رقتانگیز بود و هست که جرأت نمیکردیم دربارهاش حرف بزنیم. آن دوتای دیگر خودشان را زده بودند به آن راه و هیرویمان هم بهوضوح هیچ تمایلی برای پیگرفتن سوالی که پرسیده بود، نداشت. فقط جیزّ جدید - که بعد از صحبتهای واضح و سنگین روز قبلش که در دفتر آویژن(؟) داشتیم، حتا نمیدانستم حق دارم با ضمیر دوم شخص مفرد خطابش کنم یا باید جمع بهکار ببرم- با ادبیات کودکانهای که معلوم بود راه زیادی را از مغز تا زبانش طی کرده و شانصد دور هم دور خودش پیچیده، گفت که خراب میشهها! و جوابش با خنده این بود که آره میدونم...خیلیم بده! و بعدش هم بهجز همسرش، به صحبت آن دوتای دیگر پیوستیم که درباره قاب گوشی بود.
بعضی اتفاقات را فقط باید نگاه کرد؛ از دور. اگر هم احیانن چیز خوشایندی آن وسط وجود دارد، باز هم باید از دور لذت برد. وقتی کسی بلد نیست از راه درست به چیزها نزدیک شود و حتمن یا سوراخشان میکند یا یک گند عجیبی بالا میآورد، باید دور ایستاد. همان سهسال پیش هم اگر از راز دور میماندم، شش و بیست یک دقیقۀ صبح با آندرفولد مشغول هضم مسائل نبودم. آخر سر هم یک اکسپلوژن نهایی و وحشتناک رخ میدهد که راز و روبالشیها و شوخی دستیهای متئور و هرچه که هست را در کسری از ثانیه تصعید میکند. ما هم باید در پوزیشن دیفن، باز هم از دور نگاه کنیم.