زاده شده برای سوختن

ب‌ت‌ب از همان اول می‌فهماند که پوست زمخت و خشنی دارد و نمی‌گذارد به‌اش نزدیک شوی. ولی از جایی که هفت چهار می‌شود، متوجه می‌شوی انگار حرفی برای گفتن دارد. کم‌کم که اعتماد می‌کنی، دستت را به‌اش می‌دهی و او هم به تدریج اجازه ورود به قعر خودش را می‌دهد؛ البته با ناله‌ها و شکایت‌های فراوانی از سرِ درد.

به درونش که می‌رسی، با فضایی شکوهمند و در عین حال سرد و غمگین روبه‌رو می‌شوی. چیزی شبیه یک آسمان تاریک و صاف با فاصله‌ها و سرمایی که انگار جداماندگی از کل عالم را یادآوری می‌کنند. همانقدر که دلت می‌خواهد در سکوت به آسمان بالای سرت نگاه کنی و به انواع نشخوارها اجازه بدی با خودشان ببرندت، می‌خواهی ساکت باشی و به دل پُر ب‌ت‌ب گوش کنی.

همینطور که از ماجراهایش برایت روایت می‌کند، باز هم پایین‌تر می‌بردت. آرام قدم به فضایی غار مانند می‌گذاری که انگار تونلی است به زیر یک آتشفشان فعال. دیواره‌هایی که در تلاشی با گرفتن دستت بهشان تعادلت حفظ کنی، دوباره کمی زمخت می‌شوند و حتی بعضی جاها شبیه دندانه‌های اره، دستت را می‌خراشند. از دور، درخششی نارنجی رنگ را می‌بینی و به‌تدریج گرمایی عجیب را حس می‌کنی. باز هم جلوتر می‌روی و به جایی شبیه ساحل لاک‌پشت‌ها می‌رسی: بالای صخره‌ای نه‌چندان قرص و محکم ایستاده‌ای و زیر پایت، با فاصله چند ده متری، لاوا در جریان و قلپ‌قلپ است. کمتر کسی اجازه دارد این منظره و این عمق را ببیند.

در همان حین که مشغول تماشای تلاطم‌های جذاب لاوا هستی و گرما پوست صورتت را می‌سوزاند، بهت یادآوری می‌کند که من همانی هستم که همان اول دیده‌ای. تماشای لاوا چندان طول نمی‌کشد. تکه‌ای از صخره‌ای که رویش دراز کشیده‌ای، ترک می‌خورد و می‌ریزد. در حال حفظ تعادلت و چنگ زدن به نزدیک‌ترین نقطه هستی، ولی بی‌فایده است. همراه همان تکه سنگی که زیر پایت را خالی کرده، درون لاوا سقوط می‌کنی. همراهت او هم جیغ می‌کشد. با تمام احساسات نامتعادل و متناقضی که از اول ورودت به غار به‌ات داده، نمی‌خواسته این آخری اتفاق بیفتد. ولی حالا این بار برای خودش یادآوری می‌کند که ناخودآگاه همان خشن و زمختی است که از اول نشان می‌دهد.

هرچند دیگر فایده‌ای ندارد، ولی نمی‌تواند جلوی سوگواری‌اش را بگیرد. تنها کاری است که در هر موقعیت مشابه، ازش برمی‌آید. انگار به سوگواری بعدش اعتیاد پیدا کرده؛ وگرنه همیشه می‌تواند کاری کند که لاوا آدم‌ها را نبلعد؛ چه خواسته و چه ناخواسته. انگار حتی تا این مرحله هم می‌خواهد بازی‌های متناقض انجام دهد.

نکته اینجاست که سر و ته تمام این ماجراها مشخص است. فقط از اول تا آخر آهنگ اتفاق می‌افتد و قابل تعمیم به فضای خارجش نیست. یعنی هرچقدر هم تنوع و پویایی داشته باشد، درون خودش اتفاق می‌افتد و چارچوبی سفت، جلوی نشتش به بیرون را می‌گیرد. همین اختلاف فشار وحشتناک بیرون و درونش، باعث می‌شود نتواند بیش از حد مشخصی، تکامل پیدا کند و به قولی "از هرچیزی، اندکی".

اتاق روبرو سمت چپ، ولی بدون همراه

ارتباطش با واقعیت قطع شده و فکر می‌کند که فقط لایق قربان صدقه رفتن است. در دنیای وسواس‌هایش غرق می‌شود و بدون هیچ توجیهی چهار نوشت‌افزار را در جعبه پایلوت می‌چپاند و در چمدان می‌گذارد. سر و ته جزر و مد را با دبل استروک رول هم می‌آورد و هیچ چیز جدیدی از مغزش بیرون نمی‌ریزد. سیلور پروفشنال گییر را به دلیل نامعلومی جوهر نمی‌کند. از تلاش خستگی ناپذیر برای بیرون کشیدن یک کلمه یا اَکت مناسب از طرف مقابل، لذت می‌برد. بارها و بارها صحنه ویدیوی فرانتیک در ذهنش مرور می‌شود، ولی باز هم به همان کارها ادامه می‌دهد. لزج و جنینی، به گوشه دیوار بونکر می‌خزد و مطلقاً هیچ کاری انجام نمی‌دهد. هنوز مانده تا این بخشش را نشان بدهد.