باید همیشه یادم بمونه که پاشا شدن یا جمع کردن زندگی عین بهزاد و فرزاد و ستارۀ نادیده، با پر و خالی کردن پینایدر و ام دویست و پنج و نوشتن و زل زدن به سقف و ملایمت و مدارا و کانتر و بتلفیلد و سوآد و فکر کردن به روزهای قشنگ تکرار ناپذیر گذشته و کوفت و زهرمارهای نُنرگونه نمیشه. رمزش فقط و فقط در تحمل کردنِ شرایط تو کورهست؛ حالا هر جهنمی که میخواد باشه.
میبینم که هنوز همان دوّاج سابق است و خودقربانیپندار. انگار تمام بلاها فقط سر خودش میآید و ضربهگیر تمام تشنجها اتفاقات است. ولی در عین حال هم یواشکی با خودش لج میکند و به دلیل بیلیاقتیاش از چیزهایی که دوست دارد فاصله میگیرد. انگار عمداً تناقضی برای خودش میسازد و حرفی هم نمیزند. میداند که همه چیز در سرش است؛ همانطوری که دانم به والتر گفت. اما همینهاست که تا حد فوران عصبانیاش میکند و کاری هم نه از دست من، از دست هیچکس برنمیآید. تنشش آنقدر زیاد است که تخلیه فیزیکی با حالاجنگجهانی هم جوابگو نیست و مهرههای گردنش روی هم میسایند. چه انتخابی به جز در رفتن از کوره وجود دارد؟ طبیعتاً ماندن در کوره و پذیرفتن پیامدهای جسمانی و روحانی.
همۀ (با تأکید: همه، هممه، همممّه) آدمهای دیگر با هررر سطح فرهنگی و اجتماعی و غیره، میدانند که کار درست چیست. هیچکسی اجازه ندارد آنطوری رفتار کند و به قولی تو اصلاً که هستی که بخواهی رفتاری توهینآمیز کنی. آدمها که عروسک بقیه نیستند.
نوعی از سکوت هست که در اثر چیزی شبیه همرفت در لایههای عمیق پلاسماهای سیاه و لجنمال درونی بهوجود میآید. اتفاقات و حرفها، جای زخمهای دائمی را دوباره و دوباره میتراشد و دوباره و دوباره عفونت و پلاسمای سیاه را جاری میکند. اما موضوع مهمتر، این است که ژنتیک و نوع تربیت و کوفت و زهرمار تا کجا ادامه دارد؟ اختلال در سیمپیچی چطور؟ آیا اینها واقعاً ژنتیک است یا مکانیزم دفاعی مغز که همهچیز را گردن عوامل دیگر میاندازد؟ تفاوت گسلوار بین درون و بیرون از کجا میآید؟ انگار تناقض جزیی ناگزیر از بشر است. اما لابد آدمها در شدت تناقض و تعدد استفاده از استانداردهای دوگانه (و چندگانه) در رفتارشان تفاوت دارند که یکی را خوب و دیگری را بیثبات نشان میدهد.
آیا باید دنبال دلیل تناقض بگردیم؟ احتمالاً تا جایی مشخص. حفر کردن هرچیزی، حتی زمین، از جایی مشخص به بعد فایدهای ندارد و چه بسا جهت جریان معکوس شود؛ یعنی به چیزهایی برسیم که مورد نیازمان نیستند و به درک تناقض کمکی نمیکنند. نفت هم در عمقی مشخص از زمین استخراج میشود؛ نه بیشتر. دلیلش ممکن است واقعاً از اختلال در سیمپیچی باشد که هر فکر را به طرزی فاجعهبار بزرگ میکند و دردی آشنا را با خود میآورد.* اما چه کسی میتواند تشخیص دهد که دلیل تناقض واقعاً از چیست؟ بعد از کمی فکر کردن و توجه به همرفت لایههای درونی، حتی خودِ آدمِ متناقض هم نمیتواند به اراجیفی که مغزش میبافد اعتماد کند. اگر این اراجیف را هم بخواهد بروز بدهد، فقط شخصیتِ نداشته خودش را لجنمالتر میکند. شاید اگر علایق و عادتهایش را ممنوع کنیم، موثر باشد و پوستش را کمی کلفتتر کند که به سفت شدنش کمک کند؛ البته نه سفت شدنی که هیچ حجم محبتی رویش کارساز نباشد.
*بخشی از شعر.
مارینا در اسکالید مشکی نشسته، ولی آهنگی گوش نمیدهد چون روی نبودن کسی تمرکز کرده که لابد جای عموی واقعیش بوده. اسکالید به لوگان سفید تبدیل میشود، اما اینجا هم آهنگی پخش نمیشود و فقط صدای سوت باد وسط کویر میآید؛ چون انگار باد وزیده و رد پایمان را روی رملها پوشانده است. سند و مدرکی وجود ندارد که یک موجود هوشمند فرازمینی به آن استناد کند یا یادم بیاورد که چطور بودم.
یک ماشینی در گوشه کادر است که اینجا مشابهش را ندیدهامـ… .
اینجا دیگر همه چیز به قفل میرسد. دست به دامن اتاق آینهها، لیدیباگ ایلوژن و فالانکس میشوم که شاید به یبوست مغزیام کمک کنند؛ ولی باز هم تأثیر زیادی ندارند. انگار رشتههای عصبیام به شدت مشغول ارتباط تصاویر مختلف به همدیگر هستند و هنوز به نتیجه قابل تراوشی نرسیدهاند.
در آخر به نظر میرسد سکوتکرکننده هاراکیری کمک میکند. حس و حال برفی زمستان نود و هشت، اولین جرقههای جدی بعد از گذر آبان، سقوط هواپیما و گردهمایی رصدخانه را یادآوری میکند و رشتههای عصبیام خوشحال میشوند که تصاویر دقآور جدیدی دارند که میتوانند به بقیۀ چیزهای نامربوط، ربطش بدهند.
در تاریکی مطلق، دقیقاً روی خطچین وسط جاده طرود ایستادهام. خبری از کامارو و رانندهاش که در استراحتگاه جاده سکته کرده نیست؛ احتمالاً باید در مکان و زمان دیگری مشغول سکته کردن باشد. دو کیلومتر آنطرفتر، دو نفر با خستگی و اعصابخردی مشغول سرپا کردن صد و بیست و هفت خپلشان هستند که بتوانند آخرین دقایق حضور هلال نارنجیرنگ ماه را در افق غربی ببینند. لبخند یخی میزنم و فقط ظرف چند ثانیه، صدای وحشتناک اسکالید و لوگان سکوت جاده را میشکند. لحظهای اشتباه میکنند و کمی به سمت چپ خودشان منحرف میشوند. روی خطچین وسط جاده چنان با هم شاخ به شاخ میشوند که تمام سرنشینان و عابر وسط جاده، در لحظه تبدیل به اجسادی میشوند منتظر یافته شدن و خاکسپاری. هر کسی که میمیرد، بخشی از جهان را با خود خاک میکند.*
*بخشی از شعر.
آستون مارتینی، بنتلیای، کامارو اساسی چیزی که فقط با فشار چند دکمه حرکات نمایشی انجام میدهد و مثلاً تکه اینسترومنتال، بریک داون - یا هر کوفت دیگر- سِیومی هم موسیقی زمینهاش است. سکون یخ و سنگین گنبدمانندی که زیرش فقط میشود از بازی به سریال و معکوس حرکت کرد. احساساتی که سرازیر میشود و کمپاسخ میماند. جایگزینی که باز هم در همان قالب میرود و پرچمهای قرمز پررنگی که هشدارِ حرکت با ترمزدستی را میدهند. ملقمهای پلاسماگونه که باید با تمام چیزهایی که سر راه بهشان چنگ میزنیم، درونش شنا کنیم و فرصتی هم نداریم ببینیم چه چیزهایی در چنگمان گیر کرده و کدامها رها شده. دوربین بهراستی در چشم عسلی گهیام وارد میشود و صدای چرخدندهها دلهرهآورتر از همیشه.