عروسوپاپ

اگر ذهنم به اندازه آن موقع‌ها تمیزو خلوت بود، همان دیشب با همه خواب‌آلودگی می‌نشستم و از عروسی می‌نوشتم. از حالات غریب دوباره دیدن آدم‌ها. از ندیدن یک سری دیگر از آدم‌ها. از تکه پاره شدنمان (برای بار هزار و چندم). از حرف زدن با دومین آدمی که کنارم ساز زد و سیم شِشَش را هنوز – با وجود اسباب کشی-  نگه داشته‌ام. از ذوق اینکه زنش از ریش کج و کوله‌ام تعریف کند. از ترکمانی که عروس به هیکل من و همان نفر دوم زد و باهامان عکس نگرفت. حتا از بی‌یقگی ریاضی که حس خفت و حقارت و فرد بودن تعداد آدم‌ها و بیماری و عصبانیت و غیره به‌ام می‌داد. یا شاید هم بنز سیصدودویی که خرخر کنان داشت می‌رفت و شک ندارم که صدای بوقش را می‌توانستم دربیاورم؛ اگر تارهای صوتی‌ام به اندازه آن موقع‌ها نازک و ذهنم به اندازه آن موقع‌ها تمیز و خلوت بود و صد البته، جبرئیل هم به اندازه آن موقع‌ها سرزنده و خوش اخلاق و جمعمان هم جمع‌تر بود.

 ولی طبق معمول، همه را نگه داشتم که "سر وقتش" بنویسم. بلایی که گریبانگیر سفرنامه تنشن و خیلی چیزهای دیگر شد. شاید اگر مثل آقای مهندس و مدیر خانواده (که هرکاری هم بکند همچنان همان سیبرز است) واقعن بزرگ می‌شدم، اشکالی نداشت. مسأله اینجاست که از بزرگ شدن، فقط چیزهای اعصاب خورد کنش به‌ام می‌ماسد. فقط شلوغی و وقت نداشتنش. آن هم الکی و بی‌دلیل. خیلی سعی داشتم که امروز بتمرگم و حداقل، حداقل تمرین‌های کلاس فردایم را بنویسم؛ استراحت مغزی پیشکش. ولی باید جلسه مسخره و ابلهانه انتشارات را برگزار کنیم و باید بچسبانمش به تمرین کانِیت‌اگزاسپریشن و من خیلی خسته‌تر از آنی هستم که هم بتوانم با اکبری در مورد ایسپا حرف بزنم، هم کتاب بخرم، هم درباره انتشارات، خزعبل بشنوم، هم بروم دو ساعت با جملات و میزان‌های عجیب غریب و صدای انواع اره برقی خودم را راجرواترز کنم، هم کلاس بروم و غصه بخورم که چرا استفاده نکرده‌ام، هم حواسم به فامیل ِ ضربۀ‌روحی‌خورده‌مان باشد، هم با پاشا خونریزی را جلو ببریم، هم از تمرین نکردن ِ "درازه" حرص بخورم، هم فاک. از گفتنشان هم خسته می‌شوم.

اینهاست که باز با دیسایپل نشسته‌ام اینجا و تفت می‌دهم و خب دیسایپل،  رم کردن حیوانات قبل از زلزله است. ممکن است یکهو عین همان ارگونومی، بار مغزیم زیاد شود و خون به‌اش نرسد و بعدش، هر چیزی می‌تواند اتفاق بیفتد.


مارتنز، سیگاری روشن می‌کند و می‌گوید "گوش کن. ته نات‌آودیس‌گاد، لومباردو چایناشو می‌گیره. بعدش صدای استیکاش میاد. عین آخر وی.اچ.اس‌ها که پلنگ صورتی یا تام و جری داشت، اینم انگار تهش جایزه داره."

یاد آننیمدمان میفتم قطعن.

دیسایپل و انتهای آخرین بریج ماقبل کورس آخر لردزآوسامر، همیشه در آدمهای عصبانی فرو میرود.

تِن، دیسایپل و احتمالن ایمپلود و ریپنتلس و غیره، می‌شوند جایگزین همه چیزهایی که آدم می‌خواهد تایپ کند و شش دور دور خودش می‌زند و آخرش هم به بک‌اسپیس قناعت می‌کند. می‌شوند جایگزین حرفهایی که خستگی را باید از جان آدم بیرون بکشند. خستگی آدم خسته‌ای که باید به نیکی مشاوره بدهد و گوش باشد، باید نگران این باید که مبادا کرش هجده زیادی سر و صدا کند، باید با تویین‌های کثافتش کنار بیاید، باید نگران این باشد که نکند کسی ناراحت شود از اینکه از رجن راز تا حالا اسم رمزیش نیامده است، باید به عالم و آدم جواب پس بدهد که چرا و کجا و چطور، باید از همه غرغر بشنود که چرا فیلان و چطور آنجا و غیره، باید در فضایی باشد که اشکال ندارد فیلمی با بازی یک مشت بچه، طالبان را به تصویر می‌کشد و اعصاب آدم را خرد می‌کند پخش شود؛ ولی ناتیرِ کانینگ‌استانت می‌شود چیزی که احساسات خواننده تحت تأثیر جمعیت [و در نتیجه بیخود] است [و نباید تماشایش کرد]. عین آننیمدی که ماتحتمان پاره شد و جانمان ازش مسافر، در نهایت هم شد چیزی که "بخشی از احساسات آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد که خوشایند نیست".


کاپ ناخلف‌ترین و ترسوترین فرزند هم می‌رسد به اینجانب.


*چقدر عجیب که از مانسوری و بی‌بی‌اش و حال غریب بعدش با بلابیل چیزی ننوشته‌ام. 



پی نوشت: منظورتون چیه که نصفتون وبلاگاتونو رمزدار و فیلان کردین؟ میخواین بلایی که هر دفعه موقع شنیدن نعره آخر خواننده فینترول سر مهندس تو ذهنم میاد، سر شما هم بیارم؟