انس با نجوم در خانه - 24: پایان سریال و وبلاگ

بامداد جمعه 16 آذر جایی در کویرهای ایران، رو به غرب آسمان ایستادم و نخی سیگار روشن کردم.

در رصدهای چند سال گذشته، کمتر فرصت تماشای آسمان در سکوت گیرم آمده است. معمولاً در حال سر و کله زدن با آدم‌ها، ورّاجی درباره اجرام مختلف و مراقبت از سی‌پی‌سی عزیز هستم. پس سعی در غنیمت شمردن چند دقیقۀ پایانی برنامه قبل از خواب- دارم. نقاب‌ها و نقش‌هایم را در می‌آورم و زمین می‌گذارم و اجازه می‌دهم مغزم به لایه‌های زیرین خودش دست پیدا کند و هرجا که دلش خواست برود.

چند روز است که هتفیلد در جایی از مغزم می‌گوید این دنیای من است که تو نمی‌توانی آن را داشته باشی. همزمان به مشتریِ درخشان نزدیک دبران چشم دوختم و احساس کردم این غول گازی بی‌جان و سرد، ششصد میلیون کیلومترآنطرف‌تر، مسخره‌ام می‌کند. چشم گاو، که روزی منفجر و خاموشی‌اش در زمان فراموش می‌شود، شصت و پنج سال نوری آنطرف‌تر، می‌گوید چرا فکر می‌کنی دنیایت همانی است که خودت فکر می‌کنی؟ دنیایت چقدر بزرگ است؟ آیا چیزهایی که دوست نداری در زندگی اتفاق بیفتد، واقعاً آنقدر مهم است که هر ثانیه از عمرت را به فکرشان باشی؟ حرف‌های خودم یادم آمد که ساعتی پیش دربارۀ سحابی جبار داشتم به خوردِ آدم‌ها می‌دادم: "این سحابی محل تولد ستاره‌هاست. پر از پیش‌ستاره‌ست و چندین میلیون سال دیگه، احتمالاً کل سحابی جبار از بین رفته و ستاره‌های جوانش باقی موندن." تو نهایتاً بیست - سی سال دیگر عمر می‌کنی. شاید هم کمتر. دنیای کوچکت هم همراه خودت می‌میرد. کسر زیادی از اطلاعات مغز آدم‌ها با خودشان خاک می‌شود و هیچ‌وقت دسترسی به اطلاعات دنیایشان نخواهیم داشت. تو دیگر برنمی‌گردی، آخر قصه همین است.*

حس آشنای سرما سراغم آمد؛ چیزی شبیه جملات کارل سیگن دربارۀ نقطه آبی کمرنگ. خارج از این تکه سنگِ گِرد سیزده هزار کیلومتری، واقعاً هیچ چیزی معنا ندارد. تمام چیزهایی که دیده‌ایم، تمام اطلاعاتی که در مغزمان است، تمام اتفاقاتی که تجربه می‌کنیم، تمام درگیری‌های که با خودمان و زندگیمان داریم، تمام چیزی که به عنوان طبیعت زمینی می‌شناسیم، تمام وسایل دیجیتالی که روزانه استفاده می‌کنیم و حرصمان می‌دهند، تمام آدم‌هایی که دوستشان داریم یا ازشان متنفریم، فقط چند صد کیلومتر بالاتر از سطح این تکه سنگ متحرک، بی‌معنایند.

بعد از تمام این وجاینا پوئم‌های فلسفی و درگیری‌ها بین صدای هتفیلد، مشتری و دبران، به ذهنم رسید که شاید این منظره و تمام این هجویات، بهانه خوبی برای پایان‌بندی‌ای باشد که هفته‌هاست منتظر نوشته شدنش هستم. پایانی برای سریال انس با نجوم در خانه و احتمالاً پایانی برای عنوان وبلاگ.

یک. متوجه شدم که متن‌های طولانی برای مایی که ناخودآگاه به محتواهای کپسولی عادت کرده‌ایم، دیگر کار نمی‌کند. هر کسی به طریقی درگیر زندگی‌اش شده است و محتواهای بی‌دلیل و پراکنده‌ای با مضمون ستاره‌شناسی، به درد کسی نمی‌خورد و به قولی ایت دیفیتز دِ پرپِس. فلذا در ذهنم به این نتیجه رسیدم که سر و ته این ماجرای انس با فلان را دیگر واقعاً هم بیاورم. چیزهایی که در سیزن سوم نوشتم، واقعاً پرسش‌های رقابتی نجومی بود به اسم استارکاپ. اسم بخش آموزشی‌اش را لانچ پد گذاشتم. لانچ پد جایی است که راکت‌ها قبل از پرتاب (لانچ) رویش قرار می‌گیرند و آماده می‌شوند. ایده لانچ پد این بود که برگه سوال‌ها را به شرکت‌کننده‌ها بدهیم و بعد از مدتی معین برای پاسخ‌دهی، دور هم جمع شویم و جواب درست سوال‌ها را با هم مرور کنیم. هرچند که چندین نفر غُر زدند و چند نفر هم به نظرشان کاری بی‌مزه بود، اما اکثریت استقبال کردند که مایه شعف حقیر بود.

دو. در مقطعی زورکی از زندگی هستم که احساس می‌کنم نباید بنویسم. چون برای محافظت از چیزی که تا اینجا ساخته‌ام، به همین شکلی که ساخته‌ام، لازم است. شاید احساسم یا راه حلم اشتباه باشد؛ ولی اشتباه بودنش را الان نمی‌توانم تشخیص بدهم. زمان مشخص می‌کند و شاید ماه‌ها طول بکشد. چرخ‌دنده‌های ک.آ.ت خیانتکار دارد می‌بلعدم و من هم هرچیز ارزشمندی را که می‌توانم به بیرون پرتاب می‌کنم که ازشان محافظت کنم، زمانی که بتوانم یا از دهانش خارج شوم یا تعدیل شویم و با هم به صلح برسیم.

همیشه از آدم‌هایی که وبلاگشان را می‌بندند یا نصفه کاره ول می‌کنند بدم می‌آمد. خودم دارم تبدیل به یکی از آن‌ها می‌شوم و درک می‌کنم که نمی‌شود با یک دست شانصد هندانه برداشت. ولی تمام تلاشم بر این است که عنوان وبلاگ را جایی امن قایم کنم تا روزش برسد، دوباره درش بیاورم، گرد و خاک‌ها را بتکانم و ادامه‌اش بدهم؛ به شرطی که آدمی که از ک.آ.ت خیانتکار بیرون می‌آید، کَس دیگری نباشد.

مقصد جغرافیایی مشخص است، ولی مقصد ذهنی و درونی، خیر. برای خودم نوشته بودم که دست به هر کاری می‌زنم که به اطرافیانم ثابت کنم "دیدی نشد؟" حتی کار و رشته‌ای را انتخاب کرده‌ام که مطمئن نیستم برایش مناسب باشم یا برایم مناسب باشد و بتوانم مفید باشم یا مفید باشد.

دوستی‌هایی را که نگه داشتم بودم، صِرف نایس بودن و اثبات آنکه "چیزی که بقیه می‌گویند اشتباه است و من آدم خوب و درستی هستم" دور انداختم. همین‌ها و دیگر تغییراتِ تعریف‌نشده، دُمل‌هایی را شکل داده که هر آن منتظرم با یک چرخش هوگلانی/هولیانی سوزن را درونشان فرو کنم و تمام چرک و کثافات را خالی کنم روی سفره یکبار مصرف زندگی‌ام. بعد، نقطۀ موقت را برمی‌‌دارم و سرجایم برمی‌گردم. اما این همان چیزی است که زمان باید مشخصش کند.

فقط احتمالاتی را بازگو می‌کنم که دوست دارم اتفاق بیفتد. وگرنه آینده‌ای متصور نیستم و نمی‌خواهم تصور کنم. چون فقط منتظرم این مقطع زورکی زندگی تمام شود و بتوانم اطرافم را کمی بهتر ببینم. به زور درون حفره‌ای تاریک شیرجه می‌زنم تا شاید بیش از پنجاه درصد در مسیر زندگی قرار بگیرم و ورژنی بهتر از آن طرف حفره خارج شود.

اگر چیزی اینجا نوشتم، یعنی یا به فروپاشی کامل روانی رسیده‌ام، یا از ک.آ.ت خیانتکار خارج شده‌ام، یا به تعادل و صلح رسیده‌ام.

 

*بخشی از شعر.

نظرات 6 + ارسال نظر
ریسیو چهارشنبه 21 آذر 1403 ساعت 22:40

خواستم بعد «تاسی» پرانتز بذارم ها، گفتم جو خداحافظی مخدوش نشه.:)))
منم امیدوارم زمین جدید به قول خودتون نفله نکنه و قدم‌به‌قدم خوشی و صفا و صمیمیت و عشق و محبت و مودت جاری باشه براتون. :))
منتظریم.

مودت! :))))
بابا تو خیلی فاخری. اصن شرمگین می‌شم معمولی حرف می‌زنم جلوت. :)))))
ایشالا زود میام. بزن قدش.

اسکارلت اوهارا سه‌شنبه 20 آذر 1403 ساعت 21:37

دال عزیز
اومده بودم به کامنتت جواب بدم، اما فکر میکنم با همین پست همخونی داره و موضوعات اون کامنت رو با اجازه:) اسکیپ میکنم.

با بیش از یک دهه سابقه ی وبلاگنویسی، اجازه بده خدمتت عرض کنم، نوشتن، غریزه ی توعه. همونطور که ماها (وبلاگ نویسا) هیچوقت به کمتر از چند پاراگراف بسنده نکردیم و چند خطیا رو گذاشتیم برای اینستاگرامیا و توئیتریها، از غریزه هم نمیتونیم فرار کنیم.
ضمن اینکه من جز اون دسته ی منفوری ام که هر چند وقت یبار آدرس وبلاگ رو تغییر میده تا شناس نباشه، ولی "نوشتن" همیشه بوده.
امیدوارم تو هم، تو جنگ بین ژنتیک و عقل، قلبت پیروز شه. اون دوتای اول بهر حال، به فاک میدن.

پ.ن: یه روز بیا و در مورد دورترین نقطه ای که با دم و دستگاهتون دیدید، بنویس:)

اوهارا خانوم،
"غریزه" قشنگ بود و موافقم. ولی امان از وقتی که آدم بخواد به زور غریزه‌شو سرکوب کنه و تبدیل به کسی بشه که قرار نبوده باشه. اصن اتفاقات عجیبی میفته.
امیدوارم قلبم پیروز بشه و به غرایزم برگردم. :))
تو رو خدا آدرس وبلاگتو عوض کردی به ما هم بگو.

پ.ن: چه جالب که سرگرمیت پیدا کردن دورترین نقطه تو طبیعته.
ما با دم و دستگاه (!) شخصیمون تا سی میلیون سال نوری اونطرف رو دیدیم. دو تا کهکشانِ نزدیک هم که یکیشون داره اون یکی رو می‌بلعه. یکی از وحشیانه‌ترین مناظر طبیعته. :))

ریسیو دوشنبه 19 آذر 1403 ساعت 20:57

با اینکه پایان‌ها در هر صورتی -حتا به وعده بازگشت- غم‌آورن، اما فکر می‌کنم تغییر همیشه بهتره.
سفرت به سلامت، ای دوست دانا و بی‌باک. (به تاسی از صمد!)
امیدوارم هرچه زودتر تعادل و صلح رو برگردونی تا چراغ اینجا خاموش نشه.:))

تاسی!!! احسنت احسنت :)))

قربون شما. متشکرم از درک و فهمتون.
ایشالا که تغییر همیشه بهتر باشه و نزنه نفله‌مون کنه.
مچکرم. زودی در خدمتتون هستم. :))

شهرزاد دوشنبه 19 آذر 1403 ساعت 00:18

هیچی بابا. شوخی می‌کنم. لبخند عادی بود اصلا!

منم شوخی می‌کنم بابا.
لبخند عادی نداریم، همشون فالیکن اصن. :)))

شهرزاد یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 15:37

خعلی فالیک :)))

مگه چی کار کردم که مستحق همچین چیز فالیکی شدم؟ :))))

شهرزاد یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 07:30

مراقب خودت باش واقعا :)

اوه!
حتما. مرسی.
امیدوارم سالم بمونم. :))

+لبخند فالیک؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد