دوربین از پشت به کودکی نزدیک میشد که زمزمهکنان، مشغول کلنجار رفتن با عروسکش بود. انگار خوابانده بودش و داشت برایش لالایی میخواند و لباسش را مرتب میکرد. اما وقتی دوربین به اندازه کافی نزدیک شد، کودک سرش را چرخاند و از روی شانه به دوربین زل زد. دک و دهانش خونی بود و در چشمانش جنون ترسناکی دیده میشد. لبخندی زد و با افتخار به شاهکارش نگریست. دل و روده عروسک را بیرون آورده بود. با یک چاقوی ارهای کُند، به آرامی مشغول قطع کردن دست و پای عروسک و بریدن تمام امعا و احشایش بود. خون عروسک، صورت و لباس کودک را به کثافت کشیده بود. کودک زمزمهکنان به کارش ادامه داد. آنقدر ادامه میداد تا عروسک به اجزای سازندهاش تجزیه شود. بعد از آن، دیگر چیزی برای یادآوری نبود و عروسک در زمان فراموش میشد. کودک مجنون نیز؛ کسی یادش نمیآمد کودک پفیوز چطوری مجنون شده بود و از چه زمانی مثله کردن عروسک را تمرین میکرد.
این هم یک نقطه برای انسداد خروجیهای مغز و بهبادحسرتسپردن فصل زندگانیای که انگار برای فصلبندی شدن طراحی نشده بود؛ همیشه روی سفرۀ یکبار مصرف بزرگ پهن شده و جایجایش در هر زمانی در دسترس بود. ولی سفره سستتر از آنی است که در واقعیت کاربردی داشته باشد. سفره را از زیر تمام پایهها و ستونهایی که بنایی را هرچند کج، ناقص، زشت، بد رنگ، بد نقشه و تهوعآور با تمام کثافات ظاهر و باطنش سر پا نگه داشته است، میکشیم. بالههای نیمبند ستونها، بدتر از ستونهای پردیس نور، نمیتوانند تحمل کنند. صداهای وحشتناکی میآید. ستونها قاچ میخورند، تیرها میپیچند، کمربند تاورها خرد میشوند، خرپاهای زردرنگشان همراه با ستونها به آهستگی سقوط میکنند، عرشههای فولادی عین مقوا تا میشوند، بولتها دانه دانه با سرعت و شدت از لابهلای تیرها شلیک میشوند، بتن مسلح خرد میشود، همه چیز فرو میریزد و در نهایت عین تهمانده غذا وسط سفره جمع میشود.
ما هم بعدش با دستی زیر چانه، خسته از جمع کردن سفره، مینشینیم و پیروز میدان را تشویق میکنیم. سفره را دور میاندازیم تا عین عروسک، عین نبرد آتشین در شانه جبار، عین خاموشی چشمان ثور، در زمان فراموش شود.