لیدرز کام

معلوم بود دارد جوش می‌زند و کلافه است. از اینکه نمی‌داند باید چه کار کند. از اینکه نمی‌داند چطور باید با احساساتش کنار بیاید. خیلی زیاد درکش می‌کردم و می‌فهمیدم که چه حالت مزخرفی است؛ اما دلم تنگ شد برای همان حالت. فکر کردم که سالهاست دیگر آنطوری نشدم و احساس خاک‌گرفتگی سنسورهایم را پیدا کردم. دلم خواست باز هم دست و پایم سرد و دهانم خشک شود و به زور خودم را نگه دارم. حتا اگر به قیمت پیچش / ریدمان باشد و وحشی بازی و شلیک‌های بعدیش و قضایای ایمپلوژن و اسنایپرها.

آجور که از مانورهای آزمایشی نخستین بود، یکهو بی هیچ دلیلی محو شد و دیگر هیچ راه دسترسی هم به‌اش نیست. سیوش نکرده بودم چون هیچوقت احتمال هم نمی‌دادم چنین اتفاقی بیفتد. قرار بود یک نامه تقریبن طولانی را بخواند، که اجل مهلت نداد گویا.

بعدیش ام‌جی‌ام بود که اصلن نفهمید قضیه چیست؛ عین منگل‌ها فقط گفت قشنگ بود و بیلاخی چیزی در کرد.

چند وقتی است که دوباره لیدرزِ کاتاتونیا (کاتالونیا؟) در مغزم فرو می‌رود و فرو رفتگیش وقتی بیشتر می‌شود که به منشأش بخواهیم فکر کنیم.

محلاف سحثثی هم عنقریب به سرنوشتی مشابه دچار است.


 و سؤال اصلی اینجاست که مگر ما چه کار کرده‌ایم. آیا ما باید بایستیم گوشه خیابان و به مردم آدرس بدهیم که بروند؟ یا باید بگوییم بیایند سر تمرین کانیت اگزاسپرشین که بعد از تمام کردن ست لیست، عین آن روس احمق بیایند های‌هت آدم را بوس کنند؟ یا بیایند تویینِ فالکون استودیو را لیس بزنند؟ یا بگویند تو را به خدا آن تام هشت سفید هورایزن را که آن گوشه بلا استفاده افتاده است بده ما عماله کنیم به خودمان؟

یا اصلن باید از همان اول راه و رسم ترکمان و تیراندازی را در پیش بگیریم؟ یا شاید صرفن باید از این عیسی مسیح بازی‌ها و نقش پدر روحانی و آه ای ستارگان آسمان بر من فرود آیید، دست بکشیم؟

حتا اگر دست هم بکشیم، باز هم مردمانی از سرزمین پارس خواهند گفت که چشم فلانی دنبال پارتنر ماست. چه رگاو و سیاح باشد، چه مْشْزْ و وی‌تی که این دومی، بهانه و توجیه خیلی خوبی است که ماشین حسابی را که به طرزی معجزه‌آسا از منجلاب آمار نوجوان بیرونم کشید، بگذارم بماند پیش صاحب جدیدش.

از تصور همه این‌ها،‌ فقط خنده‌ام می‌گیرد. از تصور اینکه همه چیز مشمول داتم می‌شود. 

بعد الکَک ایمان

خیلی داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که از بین سه (چهار) کُره، کدام را باید انتخاب کنم. یاد حرف‌های شهبازی ِ همکاران سیستم افتادم و قیافه‌ام موقع مصاحبه. همین بس که آدامس توی دهنم بود. چیزی شبیه این گفت که "قیافه‌ت به مهندسا نمی‌خوره، ولی نوع جواب دادنات مهندسیه".

دقیقن همین وضع است. خیلی داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که کدام کُره را باید انتخاب کنم. به این فکر کردم که  از بیرون چه چیزی را دارم نشان می‌دهم، و جواب قطعی، همه‌شان به جز تحصیلاتم بود. شاید میرگل درست می‌گوید، دارم خودم را گول می‌زنم که چسبیده‌ام به‌اش و اصرار دارم که همان را ادامه بدهم. شاید اصلن باید کُره چهارم و جدیدالتأسیس را انتخاب کنم که به قول قشونی ِ دم ازدواج (ودف)، خیلی خوب است و تهِ تهش را ببینم که رفته‌ام توی پارامونت و دارم با کیپ ثورن همکاری می‌کنم که گارگانچوای جدیدی را در اینتراستلار 2 نشان دهد. یا مشغول طراحی یک هات‌کافی جدید برای راک‌استار هستم. شاید هم باید سومی را انتخاب کنم؛ شاید عکس سقف گنبدی چرخان و تلسکوپش در صفحه اول اس‌اف‌یو نشانه‌ای باشد برای کسانی که می‌اندیشند. شاید اصل داستان آنجا باشد. در عین حال، ممکن است اصل داستان در کاپیلانو و جَز ش باشد. شاید باید یک ویپلش واقعی خلق شود برای کسی که در کل عمرش فقط ادای جز زدن را در آورده. شاید باید باد را ادامه بدهیم. بادی که از هشت نفر، سه نفرشان مانده‌اند و یکی از همین سه‌تا هم احتمالن نمی‌آید و ما دو تا می‌مانیم و حوضمان.

خیلی داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که کدام را انتخاب کنم. در نهایت هیچ نتیجه‌ای هم به دست نیامد. ولی حداقل چیزی که فهمیدم یا حداقل فکر می‌کنم که فهمیدم- این بود که باید گهی خورد. قبل از بیست و پنج اکتبر هم همین حالت‌ها بود. احساس می‌کردم که انقدر زمان از دست می‌دهم که نمی‌توانم به موقع در پارک فراری باشم؛ ولی بودم و در کمال ناباوری و با کسری از سرعت نور، به سمت فن‌پیت روانه. بودم و سر موتوربرث، زودتر از همت فهمیدم که اولریک ضربش به هم ریخته و احساس خدایی می‌کردم.

صدای چرخ‌دنده‌های زنگ زده ک.آ.ت هرچه بیشتر دارد بلند می‌شود و شاید واقعن باید مثل دِمویی که همین چند وقت پیش اتفاق افتاد و من هم فقط در حد دِمویی در موردش نوشته‌ام و باید خیلی بیشتر باشد که مبادا به سرنوشت سفرنامه تنشن دچار شود- نگران انطباق بی‌نظیرش با سرعت گرفتن و تیک‌آف بود؛ و جبار و ارابه‌ران و اِم‌چهل‌وپنج و دُبی که موقع اوج گرفتن، همچنان با همان مقیاس و عظمت بالا سر زمین هستند و هیچ بودن ما و فواصل را یادآوری می‌کنند.