ویلیامز خودش اسطورهای بود؛ اما لابد انیستون فکر میکند که اوه، او کسی بود که سر من داد زد که جعبه دستمالکاغذی را بهاش بدهم. در حالی که میلیونها نفر حاضرند دست و پایشان را از دست بدهند تا او را از نزدیک ببینند و احتمالاً به تمام آن اکیپی که خودشان هم وزنههایی هستند، حسودی میکنند.
پدر و دخترش هم در اسکالید مشکی فرضیشان هنوز اومایگاد را گوش میکنند. شاید هم در اجرای زنده بوستون بوده باشند و در حال یادآوری پیادهروی منجینی سر فاینالیفری و هردو تصدیق کنند که سیکل آکوردهای اوترو، بهترین پایان برای هر کنسرت احتمالی است.
آگوستو فکر میکند گور پدر بنت با تکنیک و سرعتش، من پشت سر تیلور مرگ خزنده را کاور کردم. تمپو را هم شانصد برابر گرفتم و میدل فینگرم را هم نمیتوانید بلیسید.
بنت میگوید گور پدر آگوستو، من زمانی جای هوگلان بودهام.
ارلاندسون فکر میکند که همین که پشت سر گلاز دِرِیس بزند، خودش به تنهایی موفقیت است و گور پدر بنت و آگوستو با هم.
اما هیچکدام از اینها و حتی بیشترش، برای سیاهچالهای که "ظاهراً" بنینگتون را بلعیده، کافی نبودند. البته اگر به کمک آدمهای گودمن جایی مخفی نشده باشد.
بعد از مدتی که همهچیز تحت کنترل بهنظر میرسیده است، یکهو انگار تونلزنی اتفاق میافتد. با این اصلاح که بهجای ظاهر شدن در آنسوی دامنه شیب، یکدفعه از دره سربرمیآورد و روز از نو، روزی از نو. برای تکمیل کلکسیون بتهای پتک شده، ایجنت دانم بعد از سالها در چارچوب در ظاهر میشود و به استیصال و انفعال سیاه و مرگآوری که هوای اتاق را نمناک و سنگین کرده، لبخندی ملیح و حرصآور تحویل میدهد و بهسرعت هم محو میشود. اثر چنین تونلزنی یا در حقیقت کوئنچینگی نادرست و شدید، احتمالاً فقط جای زخم روی صورت مارتنز نیست؛ ترکخوردگی در جانش است.
انگار وانتی از پشت محکم به ماشین بکوبد و پشتسری صندلی سرجایش نباشد. کاش ترکیب تکانه زیاد و اینرسی، آنقدر باشد که طناب نخاع را از منشأ پاره کند که مغز مجبور نباشد با آنالوگ کار کند، در آینه توالت تِم نگاه کند، به جزپرافسی(!) جواب مثبت بدهد و با ابراهیم کلنجار برود که این آخری خودش عمق فاجعهبار ماجراهای تکراری را نشان میدهد.
اینکه بیلی همزمان با دستش روی هوا دیانآر را مینویسد و عربده میکشد که احیایش نکنند، تصادفی است؟ شاید پایانی همینقدر خشن و مارتنزیتی لازم باشد، تا سیکل آکوردهای حماسی و نیمه احساسی فاینالیفری.
طی یک حرکت انتحاری، تصمیم گرفتم متن معمای مورد نظر رو اینجا و بهطور موقتی منتشر کنم.
ایده این تیپ معما پارسال همین موقعا به ذهنم رسید؛ در همون حالتی که باید به n تیکه مساوی تقسیم میشدم. نمیدونم چطوری تو اون وضعیت به ذهنم رسیده بوده.
این یه نسخه دیگه از همون ایده پارساله، با کمی تغییر. قراره به دست یکی از معلمهای بسیار مهم من برسه که اولین بار همین چیزا رو بهمون یاد داد.
جزییاتش بماند. مهم اینه که این معما باید حل بشه. آخرش یه عدد چهار رقمی بهدست میاد که رمز یه قفله. قفل باز میشه و الی آخر.
شما هم میتونید تلاشتون رو بهکار ببندید و معما رو حل کنید اگه دوست داشتید. جوابش هم کامنت کنید. به برنده هم جایزه میدیم اصلاً.
ادامه مطلب ...