مهدی‌سرخ

بدترین یادگاری‌ای که از یه نفر می‌تونه بمونه، اینه که تو وجود خودت باشه.

حالا من موندم، خال سمت راست صورتم و سفیدی وسط موهام.

سابراکادابرا و یک سری چیزهای مه‌آلود دیگر

شاید جرقه‌ی بی‌ربط دیشب بود که بلخره جرأت دوباره نوشتن بهم داد. بگذارید اول همین جرقه‌ی بی‌ربط را توضیح بدهم.

طبق معمول اوقات هایپری، مشغول تماشای فرورفتن آهنگ‌های مختلف در اقصی نقاطم بودم. دمج را به عنوان آخرین آهنگ سرچ و اولین ویدیوی پیشنهادی یوتیوب را کلیک کردم. از سوتی موتی‌ها و نمک‌بازی‌های اولش که بگذریم، به اندینگ داستان می‌رسیم که همت شروع کرد به شلوغ‌کاری و توالی نت‌ها بی‌نهایت آشنا بود. فکر کردم عه، شبیه کدام اجراست؟ و به‌طور ناخودآگاه گفتم "تنکیو پَرِسسسسس!" و در دقیقن در همان لحظه، هتفیلد پشت میکروفون همین عبارت را تکرار کرد. بیشتر از 10 سال بود دنبال ویدیوی همین کنسرت می‌گشتم و هیچوقت پیدا نکرده بودم. بیشتر از 10 سال بود که فکر می‌کردم اجرا مال 2004 بوده و هتفیلد را با ریش روی چانه و فضای کنسرت را خیلی باز تصور می‌کردم؛ ولی 2003 بود و سبیل چنگیزی. احتمالن هم اولین اجراها بعد از غیب چند ساله‌شان بوده؛ چون سالنش خیلی کوچک و درپیت به‌نظر می‌آمد. اگر یک نفر می‌آمد زارت ویدیو را کف دستم می‌گذاشت و می‌گفت بیا، این ویدیوی همان اجراست، نهایتن خوشحال می‌شدم. ولی اینکه آدم اینطور بفهمد، عجیب و گیج‌کننده است. شب مرگ هنمن، داشتم با دختر دایی‌ام سر تحقیق در عملیات سر و کله می‌زدم و سعی داشت جدول نمی‌دانم چه‌چه را (که برای جواب‌های R بود اگر اشتباه نکنم) به‌ام بفهماند. صبح امتحان، نقوی خبر مرگ هنمن را داد. سال بعدش، دقیقن شب مرگ هنمن، دست کردم زیر میزم که چیزی را بیرون بکشم و یکهو چرکنویس‌های سال پیش سُر خورد و پایین افتاد. حس کشف ویدیوی دمج هم حس تقریبن مشابهی داشت. همین دیگر، خواستم فقط در میان گذاشته باشم.

 

چیزهای خیلی زیادی در جریان بوده. مثلن هنوز در شـَکّم که توانسته باشم بیشتر از یک ورس سابراکادابرا را خوانده باشم و همه چیز خوب پیش رفته باشد. عبارت دویست‌و‌چهار عموکامی دائم در سرم می‌چرخد. آنجا که ازش پرسیدم چرا چراغ مینی‌بوس استفاده کرده و جواب داد که اول می‌خواستن مینی‌بوس بسازن، آهن کم آوردن همینجوری شیب‌دار آوردنش پایین شده این. از پایین که شروع شده انگار قرار بوده خیلی زمخت بشود، ولی گِل کم‌آورده‌اند و سروتهش هم آمده. فعلن که همه‌چیز خوب به نظر می‌آید؛ البته کمی ترسیده‌ام از اینکه کسی انقدر من را دست بالا بگیرد. ولی به هر حال بخش بزرگی از خلأ مغزم پر شده.

وقتش نیست که اتفاقات گذشته را هم بزنم و تک‌تکشان را بنویسم. اگر می‌خواستم به وقتش می‌نوشتم دیگر.لابد نخواسته‌ام. ولی در این جایی که ایستاده‌ام، همچنان آن‌استیبلم و با خودم درگیر. ک.آ.ت بگیر نگیر دارد؛ ولی دارک‌انرجیِ رونده که به طرز شگفت‌آوری احساسات و حرف‌های آشنایی را بروز می‌دهد و کمی نگران‌کننده است، داستان فرار هارالد فریش که امروز تمام شد و مکالمه‌ی هایزنبرگ و پلانک که به دلیل نامعلومی دوباره در سرم وول می‌خورد، تنها انگیزه‌هایم هستند و دارم سعی می‌کنم که بهشان چنگ بزنم. صدای یک آرمیچر گریپاژ کرده را دائم می‌شنوم. احتمالن چرخ‌دنده‌های مغز است. فقط کاش یا گیر را رد کند یا بسوزد.

 

خیلی دلگرم شدم که دیدم تقریبن همه‌تان می‌نویسید. مچکریم.