I say no [3 quarter rests]

با اکراه به دروغ‌ها و حقایق گوش می‌کنم و از گروو کالیوتا حرصم می‌گیرد. انگار که حقیقتی مبرهن و چندشناک را با دروغی نه‌چندان پیچیده و هوشمندانه پوشانده است؛ دروغی نازک و کم‌جان به کوچکی و کم حجمی اسنر پیکولویش.

به این فکر می‌کنم که همچنان همان دَوّاج سابق است؛ بسیار جاخالی دهنده. در مواقع ضروری گم و گور می‌شود. در تعلیقی جانکاه زندگی می‌کند. می‌گوید اخیراً چیزی خِرش را گرفته که در حال فرار ازش بوده و تصور می‌کرده حل شده است. می‌گوید تمام چیزهایی که به امید بهبود ازشان فرار کرده بوده، دم در منتظرند. قسمت تهوع‌آور ماجرا آنجاست که با مظلومیت ابلهانه‌ای تعریفش می‌کند و خودش را کم و بیش قربانی نشان می‌دهد. با همان مظلومیت ابلهانه می‌گوید در هیچ مَقطع و کاری آنقدر جدی نبوده که مسئولیت چیزی را قبول کند که اگر می‌بود، احتمالاً جای دیگری زندگی می‌کرد یا خط و خطوطی داشت. با وجود همه این‌ها، بی‌تفاوتی عمیق در چهره‌اش موج می‌زند.

بعد از گذراندن چندین هفته پر فشار، چیز زیادی یادم نمی‌آید و سختی‌ها طوری رد شده که انگار از اول وجود نداشته است. شاید در چهره من هم بی‌تفاوتی عمیقی موج بزند. اگر من هم شبیهش بشوم، همه چیز را توجیه کنم، بگویم تقصیر من نیست و خلقتم از اول ایراد داشته چه می‌شود؟ اگر فرار کنم و جاخالی بدهم، اگر ناخودآگاه روی واقعیت‌هایم را با دروغ‌های دم‌دستی و احمقانه بپوشانم چه؟ نمی‌خوام آنقدر متناقض باشم که بگویند نمی‌شود بخواهی و نتوانی. نمی‌خواهم به پشت سرم نگاه کنم و ببینم که سایه‌ام دنبالم می‌آید.

 

* پست قبلی به این دلیل که گویا سوءتفاهماتی ایجاد کرده بود، پاک شد. :دی