و به اذن خدا، آلبوم ویلتوپاور و به خصوص دِ رِیس قارچ عنمی نازل (لیک) شد تا مثل همان جریان پلاسمایی داغ برود توی مجراهای مغز و همه جا را تمیز کند و لااقل شبیه مسکّنی موقت عمل کند توی این موقعیت. هرچند که بتها را به پتک تبدیل میکند و به سر میکوبد و از محصولات فرعیش (که حداقل فعلن قابل تحملتر از چهل تکه رونده است) این است که به طرزی دردناکی یادآوری میکند که هیچ جفت مناسبی هرگز پیدا نخواهد شد که بتواند با چنین چیزی هد بزند یا جملالت وِرسهای گویینگتومکزیکوی موتورهد را یکی در میان با هم پاسکاری کنید یا با ماختکامپف به حالت مسخره بازی کُردی برقصید و غیره.
مهم نیست که همین دِرِیس میچسبد به این لحظات و بعدها لابد هردفعه که گوش داده شود یادآور این موقعها خواهد بود (مثل رانگسایدی که بعد از یک سال – از سدره سازه فقط یک سال میگذرد؟! – همچنان یادآور نیاسر و بیمه / انا اعطیناکَ است و ساعت هفت صبح که با آن قیافه وحشیطور طلب خمیردندان میکرد)؛ مهم این است که لااقل میتواند حواس را کمی پرت کند و آدم را سر جایش بنشاند.
خب، قاعدتن نباید اینجوری میشد. همان بهتر بود که خاطره پیادهروی از کافه آن تا سر بهشتی را که من ازشان جدا شدم و رفتم پارکوی که برویم با بقیه (سکوتی، سیسفیشی و دوستانش که در نوع خود ترکیب عجیبی است) شیک بخوریم، با همان آدمهایی که سالهاست بودنشان کنار هم عجیب است، بستهبندی میکردیم و میگذاشتیم یک گوشه. دوباره رفتن به خانه مستوفی، دیدن همه آدمهای قدیمی، تکرار شدن همه صحنهها، زل زدن در چشمشان و تلاش برای دوباره خیس نکردن کل آستین دست راست و فرتفرت، یادآوری همه سالهای گذشته و غیره، همهاش اشتباه است. خواندن وارآنسامبل رونده از همهاش اشتباهتر.
آنجا صحبت از آلبالوی یخ زده شد و من هم به روی خودم نیاوردم که ارتباطی با خانه قبلیمان دارد و یکی از شبهایی که فکر کنم فقط ما سه نفر بودیم. یادم نیست کی بود، ولی انقدر خوب بود که بماند.
زل زدن توی چشمهایش و باور کردن عبارتی با مضمون من که نمیتونم صبر کنم بابات بمیره از دهانش، کار سختیست. انگار هم خودش و هم کسی که تعریف کرده، جفتشان با هم راست میگویند و این، قضیه را بدتر میکند. زل زدن توی چشمهای آن یکی و باور همۀ ظاهرن کارهایی که با دختر عمهاش کرده و ما نمیدانیم و همه قهر و آشتیهایشان، سخت است. آنها هم انگار جفتشان راست میگویند. همه با هم همزمان راست میگویند، ولی ترجیح میدهم به هیچکدام از اینها فکر نکنم. سنگینی فضا خیلی بیشتر از این حرفها بود.
دوست ندارم وقتی میگویم فلانی خیلی دلش میخواست ببیندت، بابا بگوید دروغ میگه. یه تماس تلفنی هم نگرفته. دوست دارم دفاع کنم، حتا اگر در گرفتن پول زوری ِ دوربین قرضیای که از خانه فامیلمان دزدیدنش، با آن لوسعنکشان دست داشته؛ و مبدع لوسعنک هم اینجا بود. به طرزی غریب. تنها و من و بابا و بعد از نیمه کاره ماندن بحثشان در مورد علت و معلولیت و نژادپرستی و سرمایهداری، یکی دو ساعتی با هم حرف زدیم و از خاطرات دبیرستان و راهنماییهایمان گفتیم و کلی خندیدیم. یکبار که ساکت شدیم، خوب نگاهش کردم و همه احساسات بچگیم را خیلی سریع مرور. هیچکدامشان واقعی نبودند، ولی انقدر شدید بودند که جایشان مانده بود؛ هرچند که هنوز هم کاملن میتواند در جایگاه یک هیرو قرار گیرد.
ازدستدادن زورکی چیزهایی که آدم باهاشان بزرگ شده، یکی از همان چیزهایی است که مجبور میکند آدم احساساتش را خاموش و تلاش کند به قول خودش کری کینگی بسازد. حداقل تقلید خامی از کری کینگ را بسازد. ولی وقتی همانها دوباره تکرار شوند، انگار آدم رمبش میکند توی خودش با تمام مثلن پوست کلفتیای که بهدست آورده و خیلی از اتفاقات به بدنهاش میخورند و کمانه میکنند بیآنکه جدی گرفته شوند، این یکی دقیقن عین رادهای خودحفاری که توی مغز میروند و خیز برمیدارند و از آن طرف میزنند بیرون، در همه جا فرو میرود از همان حالاتی به آدم دست میدهد که دلش میخواهد با لوگوی سیمور دانکن ازدواج کند. مهماندار هواپیمایی که هر لحظه دارد جدیتر میشود همراه با صدای چرخدندههای ک.آ.ت که دیگر جای خود دارد. شاید هم هیچوقت این اتفاق نیفتد و دوربین توی چشم عسلی / گهیام فرو نرود، ولی اگر برود...با این اتفاقاتی که تویم فرو رفت، اصلن ترجیح میدهم فکرش را هم نکنم. البته شاید هم تا آن موقع انقدر لایههای اضافی دور و برم (دور و بر مغزم) را گرفته باشد که سختترین و شدیدترین اتفاقات هم بخورند و کمانه کنند بیآنکه جدی گرفته شوند.
ولی در هر صورت هرچه هم که پیش بیاید، دلیل نمیشود از دست دادن زورکی چیزهایی که آدم باهاشان بزرگ شده، هضمش بدون درد و اشک باشد. مخصوصن که آدم مرض داشته باشد و آخرش شعر آن مرد پست را بگذارد. یا شاید هم اصناف را؛ و یاد بیبالز بیفتد دقیقن در چند ساعتی بعد از همان "بیست و چاهار ساعت بعدی که هواپیمای شما هم چشمک زنان از همهمان دور میشود".
و اسم فایل گویای همه چیز است. شانزده هفده سال را دربر میگیرد و زبان آدم را بند میآورد.