مقدمه جوینت اوپریشن

چویر و آوااستار چنان به هم چسبیدند که حتی یَرِدا علی الحوض و من، شفاف تر از هر زمان دیگری در زندگیم، حتا دلم نمیخواهد درباره ادامه در ادووینگ یا شروع کار در سمنها فکر کنم و تصمیم بگیرم. خیلی مفصل  تر از اینها باید نوشت. اگر به سرنوشت بقیه دچار نشود. 

در ادامه فی‌المجلس موقتی

خب، اگه بخوام خودشیفته بازی دربیارم و شما هم بخواید یه ایدۀ کلی داشته باشید از اتفاقی که قرار با ارکستر فیلارمونیک پاریس (که نمی‌دونم اصن وجود خارجی داره یا نه) بیفته، می‌تونید گوش کنید اگه خواستید. با هدفون و اکوالایزر مناسب گوش کنید چون من هنوز تجهیزات و شعور لازم برای صدا سازی خودمو ندارم. 

فی‌المجلس موقتی

بعد از اینکه به اکثر آرزوهام در زمینه‌های مختلف رسیدم و دیگه حوصله‌م  سر رفت، دست پائول باراکا و دنیل اسکات رو می‌گیرم، میریم فرانسه، با ارکستر فیلارمونیک پاریس آهنگ باب مورن رو به طور بی‌وقفه و ریپیت‌وار اجرا می‌کنیم و من در حالی که دارم به یاد خاطرات کودکی زارت و زورت اشک می‌ریزم و عررر می‌زنم تو صورت اون دو تا و ضمنن رهبر احتمالی ارکستر، تویین‌های آخرمو انقدر محکم می‌کوبم که ساقم در اثر نیروی برشی عمودی از زانوم جدا بشه، خون و آدرنالین و اشک همه جا رو برداره و بره تو دهنۀ تمام ترومپت‌ها و هورن‌ها و ترومبون‌ها و غیره بعد خالی شه تو حلق نوازنده‌هاشون که از خفگی بمیرن. توی تمام سازای زهی رو هم پر می‌‌کنه و سازا انقدر سنگین می‌شه که میفته رو نوازنده‌ها و اونا هم می‌میرن. رهبر و آهنگساز و تنظیم‌کننده هم از شدت ترس به همراه جمعیت حاضر فرار می‌کنن. منم در نهایت زانوهامو برمیگردونم سرجاش و راهمو می‌کشم می‌رم خونه.سر راه هم یه دی‌دبلیو شبیه مال لوک هالندِ آشغال‌کله که به‌شدت ازش متنفرم می‌خرم و فکر کنم دیگه کار خاص دیگه‌ای برای انجام دادن ندارم. 


قرار نبود انقدر بروتال و غریب بشه. یهو خون به مغزم نرسید مثکه وسطاش! 


ویل میت آگن مای فرندز، سام دی سون

نمی‌دانم چه کوفتی باید گوش کنم و پانصد و دوازده می‌آید. دیشب جایی بودم که اولین بار مثلث تابستانی را شناختم. کنار همان کسی که به‌ام معرفیش کرد، داشتم برای مردم توضیح و سوال‌هایشان را جواب می‌دادم. بلخره عملی و تصویر فوق‌العاده‌ای خلق شد. چهارده پانزده سال از آخرین باری که توی گنبد بودم و خاله فریبا(ی یزدانی) فیلتر تلسکوپ برداشت تا بهمان نشان بدهد چه بلایی سر چشممان می‌آید، گذشته بود. حالا من مانده بودم و حوضم، و باید آدم‌ها را با نقاشی‌هایی که متین‌فر و نبوی و یک نفر دیگر که نمی‌شناسمش توی گنبد کشیده بودند، سرگرم می‌کردم تا هوا تاریک شود و بتوانند غول‌های گازیمان را با تلسکوپ‌هایی که بیرون کاشته بودیم ببینند. انقدر انرژی ندارم که بخواهم مکالماتم با آدم‌های مختلف را شرح بدهم. با لیدیهاثور و دوستانش که آمده بود یا آن که مغزم را تیلیت کرد و سعی داشت ارتباط بین وضعیت اجرام آسمانی مختلف با بازار بورس را برایم توضیح بدهد. بعدش که پایین آمدیم و جیغ و هورای مختصری برای سیسفیشی کشیدیم (و اولش که همدیگر را دیدیم هیچکدام به روی خودمان نیاوردیم که دیگر سکوتی‌‌ای در کار نیست که در نوع خودش عجیب بود)، دکتر پیشنهاد فوق هیجان انگیزش را مطرح کرد و لابه‌لایش تعریف ریزی هم در مورد مسئولیت پذیری‌ام توی پاچه‌ام فرو کرد. هیروی آدم که از آدم تعریف کند، خب بلخره.

اینها را که کنار بگذاریم، حواسم به سوزش چشم‌هایم پرت می‌شود که از شدت بیدار ماندن و حرف زدن با ماکینگبردی که دیشب بلخره واقعی شد و خیلی جالب‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم، در حدی که حرفمان از هر دری تا چهار صبح طول بکشد. هرچند به طور موقت توانست شرایط را رقیق و تلطیف کند، ولی قضیه همچنان برقرار است. من اگر در همین لحظه بیفتم بمیرم، اگر همین الان با مغز توی کیبورد فرو بروم و تلف شوم، آدم‌ها نخواهند فهمید مگر حداقل یک هفته بعد. همان اتفاقات قدیمی. با این فرق که آن موقع‌ها تهش به فیلترینگ و کشتار فوری ختم می‌شد، الان دیرتر این اتفاق میفتد. هرچند که نسبتن‌غریبه‌ای به طرز خوشایندی ظاهر شد و سر یکی از بزنگاه‌ها کمک فراوانی کرد که از همینجا تشکرات را به عمل می‌آورم، ولی خب وضعیت همچنان ادامه دارد و مرحله بعدی شاید رِیج باشد. کمین کردن برای آنهایی که نزدیک می‌شوند و آنجا دیگر مارتنز صاحب اختیار است.


پترن‌های منجینی در آخر فاینالی‌فری حالم را به‌هم می‌‍زند و همه چیز را شکست جلوه می‌دهد. حتا اگر عملیات مشترکی بین چویر و امام اینها باشد که دو هفته دیگر قرار است از راه برسد.