سه کُرِگی: از اینجا به تولد، شهر کتاب، پردیس نور، بالای ۶۰ درجه و نوربرگرینگ

من نباید نگران بسته‌های تولیدی دکتر یا هر دکتر دیگر باشم. نباید نگران تهیه تصویر و فیلم‌برداری از کسی که در مورد موضوعی ازهرنظر‌بی‌ربط‌به‌من می‌خواهد حرف بزند باشم. احساس می‌کنم هیچکدامشان ارتباطی به من ندارند. باید به این فکر کنم که چطور باید یاد بگیرم این انیمیشن ابلهانه کوفتی‌ام را تمام کنم. باید به این فکر کنم که بروم در محیطی نه‌چندان بزرگ و با ورژن ارکسترال تاکسیسیتی یا دیسپوزیبل‌هیروز، با ستی به شدت کاستومایز شده که امتحانش را پریشب پس داده، اجرایی چیزی داشته باشم. یا اینکه اصلن پرت شوم در دنیای دیگرم و پیگیر نصب چراغ‌های بالای تاورها شوم یا اچ.اس.ای خودمان را بیندازم به جان ماموتی‌ها. یا شاید هم یک چیزی شوم مثل ایوان لاک؛ نگران بتن ریزی عظیم فردا باشم – البته نه قطعن در راه دسته گلی که به آب داده‌ام. آخر هفته هم، فورد اف۱۵۰ یا سیلورادوی هیولایم را بردارم و از آنجایی که آنجا قصر بهرام ندارد و احتمالن عقرب و قوس و ام‌هشت و ام‌بیست طلوع نمی‌کنند و دلم برایشان باید تنگ شود، بروم بالای ۶۰ درجه که شفقی چیزی ببینم و همه چیز را بشورد و ببرد، چون باید آماده شوم برای استیج راک ام رینگ هفته بعدش که قرار است استوری‌تایم را با همان فرمت سه وکاله اجرا و آخرش هم سه‌تایمان همدیگر را بغل کنیم و بزنیم زیر گریه؛ از تمام این راهی که آمده‌ایم و رسیده‌ایم و سر جایمان ایستاده‌ایم.

از شوت کردن دسته سگا تا رعب + خیلی چیزها تقصیر من نیست

"فایده‌ای ندارد که منتظر باشید؛ چرا که جز صدای خرخر خفیفی از توی اتاق، هیچکس به استقبالتان نمی‌آید و تحویلتان نمی‌گیرد. خانه، همان چیزی است که در نگاه اول با آن روبه‌رو شدید و هیچ تغییری تویش حاصل نمی‌شود. همانقدر ساکت، همانقدر آرام و همانقدر افسرده و گرفته. شاید قبل‌ترها هم در نگاه اول خانه خیلی ساکت و بی‌رمق می‌بود، ولی حداقل می‌شد مطمئن باشیم که تا چند دقیقه یا ساعت دیگر، یک تحرکی تویش به‌وجود می‌آید. شاید یک کسی از اتاق بیرون می‌آید که طور دیگری می‌شود باهایش ارتباط برقرار کرد و قسمت‌های بیشتری از کُره‌هایمان با هم مشترک می‌شود. ولی الآن، همان اندازه که قبل‌ترها مطمئن بودیم این اتفاق‌ها میفتد، مطمئن هستیم که این اتفاق‌ها امکان ندارد بیفتد چون هزارها کیلومتر با خانه فاصله دارد. تنها کار مثبتی که به جای زل زدن به در و دیوار و نگاه کردن به فضاهای خالی بین موهای مردی / هیرویی که به سرعت در حال پیر شدن و شکسته‌تر شدن است یا گوش کردن به صدای خر و پف خفیف توی اتاق یا فکر کردن به اینکه چرا زنِ خانه، خانه نیست [که البته دلیل خاصی هم به جز رفتن برای خرید نداشت] که همگی موجب حرص و ترک‌خوردگی مغزی آدم هستند، این است که خاطرات خوب و خنده‌دار کشتی کج و استرس‌هایی که سرِ به برق زدن سه راهی کامپیوتر در منطقه فوق‌العاده استراتژیک کنار تخت داشتیم یا به هم کوبیدن بی‌دلیل ماشین‌هایمان یا اعتیادهای ان.اف.اس 5 یا غذا خوردن‌های دسته جمعی – که همگی سالهاست تکرار نمی‌شوند- یا همین دم دست، رعب و وحشتی که در دل مردم آفریده می‌شد را به یاد آورید و سر و ته قضیه را زودتر هم؛ که عادی باشید و عادی رفتار کنید که کسی شک نکند به درونتان.

میز کانتر – 19:33

چهارشنبه –94/11/21 "


کاملن به مناسبت تکرار همین حال و احوالات بود. امروز هم دقیقن دم در، همان بوی خواب و هوای ساکنی بود که یادآور همه چیز بود؛ مخصوصن که با هوای خنک بیرون ترکیب می‌شد و با اینکه هنوز زمستان نیست، ولی نمی‌دانم چرا یادآور شب‌های زمستان بود. موقع برگشت، با اینکه هیچ چیز استرس‌زایی وجود نداشت، حس استرس ابلهانه و کودکانه‌ای داشتم و دلم نمی‌خواست از آنجا کنده شوم و برگردم.

تقصیر من نیست که هوای کثافت مهر یک‌دفعه و بی‌مقدمه می‌آید. تقصیر من نیست که مهر، کلی تولد دارد و ضمنن شانزدهم. تقصیر من نیست که یک چیزی سرچ می‌کنم و به طرز بی‌ربطی از قضای روزگار در چت با روبالشی/رگاو هم آن کلمه بوده – بعد از آن مسلسلی که رویش کشیدم. تقصیر من نیست که آدم‌ها یکهو می‌روند و ول می‌کنند. تقصیر من نیست که دیروز با دو تا از بچه‌های دبیرستان رفتیم اکباتان و در نتیجه دو دسته از کت و کلفت از خاطرات حمله کردند. تقصیر من نیست که بیست و پنجم در اکتبر بود و آن شب تکرار نشدنیش. فقط آنجایی تقصیر من است که پاترلینی و شیندرزلیست و های‌هوپز و مکس‌پین پلی می‌شود. در همان حال که همه جا را انگار قفل می‌کند، انگار یک استراحت هم هست. چیزی شبیه همان حسی که وسط گرد و خاک و شبه کینگ بازی و تخت گاز جلو رفتن و تلاش برای ساختن بونکری که همه چیز ازش کمانه کند، گاهی هم باید دستی کامارو را کشید و زد بغل و صبر کرد تا گرد و خاک فرو بنشیند و شاید زل بزند به منظرۀ ترجیحن طلوع آفتاب؛ چیزی شبیه به طلوع تکرار نشدنی قصر بهرام در پس منظره فوق‌العاده جبار و ماه زهره‌اش. گاهی هم لازم است یک چیزی – آهنگ باشد یا هرچه که می‌خواهد- یک دفعه زیر پای آدم را خالی کند، همۀ هاردوایردها و ایمپلودها و ماث‌اینتو‌فلیم‌ها و دریم‌آورتریبیوشن‌ها و دِرِیس‌ها و بقیه چیزهای سریع و انرژیک و عصبانی را توی سرش خورد کند و از جایی که ایستاده، بکشدش پایین و بگوید درت را بگذار، بیا اینجا یک چایی دارچین – زنجبـ(ـفـ)ـیل-نعناع-نبات بخوریم و گرم شویم. گور بابای هرچه که هست. 

ردف و متعلقاتش همچنان یادآورند

به این فکر کردم چیزی که ماها را (که علاقه‌مند به این چیزهای غیرعادی هستیم) کنار هم نگه می‌دارد، انقدر قوی‌ است که اگر در جهت درست قرار بگیرد، می‌تواند نگذارد هیچ چیز بینمان بماند و انقدر شفاف می‌شویم که درون همدیگر را می‌توانیم ببینیم...و من دو بار در معرض همچین نیرویی قرار گرفته بودم؛ چه موقع گذر آن آذرگوی، چه موقعی که ماکان و وینترایز در حال اجرا بودند. انقدر شفاف شده بودم که ذهنم درگیر هیچ چیز نباشد و همه چیز آرام و قشنگ به نظر بیاید. خبری از مسلسل‌کشی، شکایت و عصبانیت از بقیه نبود.

...و بعد از یک هفته  جایش هنوز مانده و تازه در همین مدت ارتباطکی با چندتا از آدم‌هایشان هم برقرار شده و شاید یکی از دلایلش همین است که حسش تا این حد دوام آورده، برخلاف همه اتفاقات و آدم‌های اعصاب‌سای و تکراری. جایگزینی آدم‌ها باید اتفاق بیفتد؛ حتا اگر ده سال هم کوچکتر باشند. به جای درگیر شدن با بقیه و تلافی و ادب کردنشان، بعضی وقت‌ها هم بدون تیرباران کردن می‌شود قدم زنان از کنارشان رد شد؛ با مارلبرویی که مارتنز تعارف می‌کند و خودش هم این حرکت ناخشن و هدر ندادن مهمات را تأیید می‌کند.

و همین الآن، صرفن از روی کنجکاوی و کرم و – احتمالن- خودآزاری، رفتم که در مورد راز جسد سرچ کنم و به نوشته‌ای از آقای نچسب و جدی اختر فیزیک، ناظمی، رسیدم. سه سال پیش یک طوری در موردش نوشته که باز دلم خواست همه‌شان – هر چهارتا را- بغل کنم و بروم و همه آن مربع‌های کج و کوله سفید را گاز بزنم. یاد ماکت کپلری افتادم که با اینکه فقط چند هفته باهایش زندگی کرده بودم، ولی کاملن قابلیت پذیرفتنش به فرزندخواندگی را داشتم. این عبارات و مهملات وقتی معنی بیشتری پیدا می‌کند که به جسد بودنشان فکر کنیم. به اینکه دیگر هیچکدامشان رخ نخواهند داد؛ و بله آنتروپی عالم رو به افزایش است.


با همه این احوالات، غلت زدن در چیزهای غیرواقعی‌ای که یا خیلی وقت پیش اتفاق افتاده و تمام شده‌اند یا هرگز اتفاق نخواهند افتاد، کاملن بی‌فایده است و بهتر است که به آخرین قطره‌های تصاویر باورنکردنی هفته پیش بچسبیم و نگذاریم که باد ما را ببرد. لااقل فعلن.