من نباید نگران بستههای تولیدی دکتر یا هر دکتر دیگر باشم. نباید نگران تهیه تصویر و فیلمبرداری از کسی که در مورد موضوعی ازهرنظربیربطبهمن میخواهد حرف بزند باشم. احساس میکنم هیچکدامشان ارتباطی به من ندارند. باید به این فکر کنم که چطور باید یاد بگیرم این انیمیشن ابلهانه کوفتیام را تمام کنم. باید به این فکر کنم که بروم در محیطی نهچندان بزرگ و با ورژن ارکسترال تاکسیسیتی یا دیسپوزیبلهیروز، با ستی به شدت کاستومایز شده که امتحانش را پریشب پس داده، اجرایی چیزی داشته باشم. یا اینکه اصلن پرت شوم در دنیای دیگرم و پیگیر نصب چراغهای بالای تاورها شوم یا اچ.اس.ای خودمان را بیندازم به جان ماموتیها. یا شاید هم یک چیزی شوم مثل ایوان لاک؛ نگران بتن ریزی عظیم فردا باشم – البته نه قطعن در راه دسته گلی که به آب دادهام. آخر هفته هم، فورد اف۱۵۰ یا سیلورادوی هیولایم را بردارم و از آنجایی که آنجا قصر بهرام ندارد و احتمالن عقرب و قوس و امهشت و امبیست طلوع نمیکنند و دلم برایشان باید تنگ شود، بروم بالای ۶۰ درجه که شفقی چیزی ببینم و همه چیز را بشورد و ببرد، چون باید آماده شوم برای استیج راک ام رینگ هفته بعدش که قرار است استوریتایم را با همان فرمت سه وکاله اجرا و آخرش هم سهتایمان همدیگر را بغل کنیم و بزنیم زیر گریه؛ از تمام این راهی که آمدهایم و رسیدهایم و سر جایمان ایستادهایم.
اوووه لطف کردین بابا! راضی به زحمت نبودیم
:)) اختیار دارین!
آه آخرش چه اشکشوقآورانه بود :(
ناقابله!
بلیتتونو گذاشتم کنار.