سیزده‌هزار و خرده‌ای

دیروز، حرف‌های آقای عباچی که تمام شد، چشمم افتاد به پسر عینکی لاغری که ناامیدی و سرخوردگی در نگاهش موج می‌زد. جوش‌های صورتش هم احتمالاً همه‌اش از استرس بود. با پدرش آمده بود و از قیافه‌ی پدرش هم می‌شد حدس زد که انگار کلی فکر توی سرش هست و یک "حالا چی کار کنم" بزرگ در قیافه‌ی هردویشان نمایان بود.


به سمتشان رفتم، کنار پسر نشستم و سلام کردم. با لبخندی زورکی جوابم را داد. پرسیدم "چند شدی؟" خندید و هیچ نگفت. پدرش جواب داد "سیزده هزار و خورده‌ای". پسر سرش پایین بود و با عصبانیت و ناراحتی به کاغذهای توی دستش نگاه می‌کرد و احتمالن حرص شدیدی می‌خورد از اینکه باید این مایه‌ی خفت را با خودش همه جا حمل کند و مجبور است به همه بگوید "چند شده است" و بعدش هم جواب "چرا"های ناباورانه اطرافیانش را بدهد. دست گذاشتم روی شانه‌اش. گفتم "خب...اشکالش کجاست؟!" با خنده تمسخر آمیزی گفت "نمی‌دونم...شما که اشکالشو بهتر می‌دونین گویا!" گفتم "منم سیزده هزار شدم". گفت "خب شما تونستین باهاش کنار بیاین. من نمی‌تونم واقعن. به هرکی می‌گم باورش نمی‌شه!" گفتم "منم همینجوری بودم. درسم بد نبود، ولی سال آخر واقعن خراب کردم. معلمام با خوشحالی میومدن سمتم و می‌پرسیدن چند شدی؟ وقتی می‌گفتم سیزده هزار و خورده‌ای یهو وا می‌رفتن. هنوز بعد از این همه وقت قیافه‌ی معلم حسابان سال سوممونو یادمه که چه جوری انگار کل خستگی یه سال موند به تنش وقتی رتبه‌مو بهش گفتم". پسرک با دقت بیشتری نگاهم کرد. انگار اعتمادش داشت جلب می‌شد. ادامه دادم "هیچ‌جا قبول نشدم. رفتم آزاد. بعد فک کن، تو خانواده‌ای که همه تو دانشگاه‌های خیلی خوب تا سطوح بالا درس خوندن، من باید می‌رفتم آزاد..."


احساس کردم جو خیلی سنگین شده است. از پدرش اجازه گرفتم و به‌اش گفتم بیاید برویم بیرون یه‌کم قدم بزنیم. رفتیم پایین و توی خیابان دورافتاده‌ای که انگار ته دنیا بود و سگ پر نمی‌زد، آرام آرام قدم زدیم.


"الان اگه بخوام رو راست باشم، واقعن از درسی که خوندم راضیم. درس خوندنم زیاد سخت نگذشت و ببین، مهم‌ترین نکته‌اش اینه که این بازی آزاد و سراسری، که حالا البته نمی‌دونم الان با پنج سال پیش که من رفتم آزاد چقدر فرق کرده، مال همون سه چهار ماه اولشه. بعدش دیگه هیشکی ازت نمی‌پرسه کجا رفتی و چی خوندی. اصلن فک و فامیل یادشون میره!"


پسر نگاهی به آسمان انداخت و لبخندی زد. دقیقاً می‌توانستم حس کنم که فکر می‌کند دارم چرت و پرت تحویلش می‌دهم. گفتم "می‌دونم الان فکر می‌کنی من دارم خزعبل می‌گم. این آدمی که الان اینجا داشت واستون صحبت می‌کرد، اون موقع یکی از مشاورای مدرسه ما بود. یکی از کسایی بود که من تا مدت‌ها فکر می‌کردم حقمو خورده و بهم به چشم زگیل نگاه می‌کنه. انگار یه مهره ناجوریم بین تمام دوستای مدرسه‌م." پسر زد زیر خنده. "نخند جدی می‌گم! تا سال‌ها فکر می‌کردم بد کردن با من. می‌خواستم سر به تن هیچکدومشون نباشه. ولی خب...الآن می‌بینم شاید یه کم زیاده روی کردم. من وقتی رتبه‌م و بدتر از اون، وقتی نتایج انتخاب رشته اومد قشنگ حس می‌کردم دنیا تموم شده. فک می‌کردم آخر زندگیمه و باید کم کم کاسه کوزه‌مو واسه مردن جمع کنم." پسر دوباره خندید. گفت "خب واقعن همینه! وقتی یک سال همه‌ی فشارها رو از همه طرف تحمل می‌کنی و آخرشم هیچی نمی‌شه، نباید تموم کنی قضیه رو؟!"  دستم را رو شانه‌اش گذاشتم و گفتم " وقتی همسن تو بودم قطعن جوابم همین بود؛ ولی وقتی رفتم دانشگاه دیدم تازه همه چی اونجا شروع می‌شه. دو ترم اول گیجیا البته، ولی از ترم‌های سه و چهار کم کم می‌فهمی قضیه چیه. کم کم یاد میگیری کجا باید چی کار کنی. کم کم شروع می‌کنی به بزرگ شدن. نمی‌خوام بترسونمت؛ می‌خوام بگم چیزایی که بعدن قراره بفهمی و یاد بگیری تمام این حس و حال الآنتو می‌شوره و می‌بره. همش خاطره می‌شه؛ خیلی خیلی زود." پسر "پپپپفففففففف" عمیقی گفت و دوباره سرش را به سوی آسمان گرفت. با دستش، جلوی نور نارنجی رنگ کنار خیابان را گرفت که چشمش را نزند. گفتم "بلدیا!" گفت " بچه که بودم کلاساشو می‌رفتم. سال اول و دوم هم کلاسای المپیاد نجوم شرکت کردم. ولی الان دیگه هیچی یادم نمونده اصن ازش." گفتم "خب چرا ادامه نمیدی؟" گفت "با این گندی که زدم بیام تازه یه چیز دیگه ادامه بدم؟! فعلن بذا اینجو جمع کنم بعد!" و دوباره با حرص به سمت آسمان نگاه کرد و احتمالن در دلش گفت "چرا این یارو سیبیل قشنگ خفه نمی‌شه؟!" گفتم "کاش می‌تونستم بهت بفهمونم که باید با خودت مهربون باشی. کاش می‌تونستم بهت بفهمونم که به خودت اعتماد داشته باشی." دستش را با عصبانیت از جلوی نور کنار کشید و با حالتی تقریبن شبیه به داد زدن گفت " من وقتی همچین افتضاحی به بار آوردم به هیچی خودم نمی‌تونم اعتماد داشته باشم!"  گفتم " این اسمش افتضاح نیست. خودتم می‌دونی که افتضاح نیست. خودتم می‌دونی که اگه درست تلاش می‌کردی، می‌شد. خودتـ ..." به شدت و سرعت حرفم را قطع کرد و گفت " تو می‌دونی من چی کشیدم مگه؟ مگه می‌دونی چه بلاهایی سرم اومده؟! فک کردی من دلم نمی‌خواست درس بخونم؟ دلم نمی‌خواست رتبه‌م خوب بشه؟! دلم نمی‌خواست ننه بابامو خوشحال کنم؟!؟!" یکهو بغض کرد. تا حالا بغض خودم را از بیرون ندیده بودم. نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. دلم می‌خواست بغلش کنم؛ ولی فقط زدم روی شانه‌اش و گفتم "می‌فهم چی میگی پسر. قشنگ می‌فهمم. می‌دونم می‌خواستی و نشد، می‌دونم می‌خواستی و نتونستی. واقعن می‌دونم. و می‌دونم که درکش برای بقیه شاید سخت باشه. شاید سخت بفهمن خواستن و نتونستن یعنی چی. ولی من می‌دونم متأسفانه! خوبیش اینه که اینا یادت میره. بقیه خیلی زودتر از تو یادشون میره. خودت مهم‌تری از این به قول خودت افتضاحی که بالا آوردی..." زبانم یکهو بند آمد. دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. معمولاً اینطوری نمی‌شوم، ولی این بار واقعاً کم آوردم. می‌خواستم به‌اش بگویم همه چیز در عین اینکه خوب می‌شود، سخت هم می‌شود. می‌خواستم بگویم بزرگتر که شد همه اینها خاطرات بامزه‌ای برایش می‌شوند. می‌خواستم بفهمد چفدر دلم می‌خواست جایش بودم و یکی می‌آمد و از این حرف‌ها برایم می‌زد. کاش آن صحنه‌ی تو سری خوردن از نجاری به خاطر درصد بالای فیزیکم که شیرینیش هنوز پس کله‌ام است هزاربار تکرار می‌شد. کاش خود همین مشاور که مدت‌ها فکر می‌کردم حقم را خورده، آن موقع که جان می‌کَند تا دو کلمه حرف بزند، بیشتر جان می‌کند تا با آن موجود به قول خودش "عجیب و غریب درونگرا" یه‌کم بیشتر ارتباط برقرار کند. اگر اینطور می‌شد، شاید سیزده هزار و خرده‌ای نمی‌شدم. شاید خیلی بهتر می‌شدم؛ شاید زندگیم فرق می‌کرد با الآن.


می‌خواستم همه‌ی اینها را بفهمد ولی زبانم اصلاً نمی‌چرخید. مغزم به سرعت کار می‌کرد ولی هیچ چیز ازش خارج نمی‌شد. به جایش، بغض پسر آرام باز شد و در حالی که به شدت به خودش فشار می‌آورد که درونگرایی شدیدش را حفظ کند، چشم قهوه‌ای / عسلی / گهیش خیس شد و رویش را برگرداند. از جیبم یک دستمال تمیز و نه دماغی- بهش دادم و با خجالت، عینکش را درآورد و  اشکش را پاک کرد. دوباره نگاهم کرد؛ زیر نور نارنجی چراغ می‌شد تشخیص داد جلوی موهای خیلی کوتاهش کمی سفید است. فرصت نشد بپرسم چرا موهایش به این زودی سفید شده، چون پدرش با قدم‌های بلند و خنده‌ای بر لب بیرون آمد و فضا به سرعت عوض شد. پدرش نزدیک شد و با لحن شادی گفت "خععععب...چه می‌کنین؟!" گفتم "پسرتون خیلی باهوشه!" پدرش گفت "بچه که بود، یه بار بهش گفتم برو کامپیوترو روشن کن، اونم چاردست‌وپا را افتاد رفت دکمه پاور کامپیوترو زد. از همون موقع فهمیدم مثکه یه‌کم عقلش کار می‌کنه!" سه نفری خندیدیم. پدرش گفت " فقط یه اشکال داره؛ اعتماد به نفسش کمه." بعدش هم بغلش کرد و گفت " من که بهش افتخار می‌کنم". پسر لبخندی زد، زیر لب گفت مرسی و سرش را پایین انداخت. احتمالاً اگر ولش می‌کردیم، همانجا های های می‌زد زیر گریه. پدرش با من دست داد و گفت "آقا خیلی زحمت کشیدین. خسته نباشین" و یک سری تعارفات اینچنینی با هم رد و بدل کردیم؛ ولی بیشتر حواسم به پسر بود که زل زده بود به ته خیابان. با او هم دست دادم و گفت "مرسی...خیلی خوب بود!" احساس کردم مرسی‌اش را از ته دل گفت. حداقل امیدوارم بودم اینطور باشد.


وقتی داشتند دور می‌شدند، از پشت سر نگاهشان کردم. پسر، تی‌شرت خاکی رنگش تنش بود؛ قبل از این بود که به بدهدش به پسرخاله‌اش که با خودش ببرد سربازی. کفش‌های قهوه‌ایش پایش بود؛ هنوز در آن کنسرت معروف 25 اکتبر پاره و تبدیل به یادگاری نشده بودند. شلوار جین گشاد بدقواره‌ معروفش را پوشیده بود که به شدت ازش بدش می‌آمد. ساعت نقره‌ای رنگش هم روی مچ به شدت لاغرش برق می‌زد؛ احتمالاً همان سیتی‌زن صفحه-آبی‌ای بود که هیچ ربطی به بقیه تیپش نداشت و نمی‌دانست چطور باید با یک چیزی ستش کند. کلاً نگاهش که می‌کردی، انگار نمی‌دانست چطور باید لباس بپوشد.



خودم بودم.  زل زده بودم به خودم و پدرم که داشتیم زیر نور نارنجی رنگ خیابان، می‌رفتیم. 

رانگ روم

یک اتاق خیلی کوچک باید باشد؛ یک چیزی در مایه‌های کمد ِ آکوستیک شده‌ی اتاق ارسلان وثوق. یک جوری که یک نفر بتواند نیمه درازکش بیفتد تویش. یک دیوار اتاق باید شیشه‌ای باشد (با این تصویر کم کم از کمد اتاق وثوق تبدیل به آن اتاق کوچک شونده‌ی فیلم ساو (به سکون و) نمی‌دانم چند می‌شود)، دو تا اسپیکر خیلی وات هم باید کار بگذاریم توی دو تا دیوار باقیمانده که دقیقن کنار گوش‌های آن آدم نیمه درازکش قرار بگیرند. رانگ‌ساید ِ استرپینگ‌یانگ‌لَد ِ جدید الکشف را به مدت یک ساعت با صدایی که در خرتناق بلند شده برای آدم آن تو پخش کنید. بعد آدم‌های مختلف را بیندازید آنجا و شکنجه شدن صوتیشان را ببینید. می‌خواهد سید و سادات و اولاد پیامبر باشد، می‌خواهد توسانی سوناتایی چیزی باشد، یا روبالشی‌ای ملافه‌ای چیزی یا هر آدم دیگری که دلتان می‌خواهد. آها، شاید هم کوسری، کوسنی چیزی، یا اصلن همان گرگینه‌ی احمقانه. هر گهی می‌خواهد می‌تواند باشد. تماشای چنگ زدن به دک و دهن و گوش‌هایشان اتفاق جالبی باید باشد. این می‌شود تمام آن چیزی که من از همه‌ی آدم‌های دنیا طلبکارم و چون نیرو تقسیم بر مساحت می‌شود فشار، این است که فشار روی این بندگان ِ گه خدا زیاد می‌شود. من انتظار ندارم هر کسی انتظار دارم بشود، ولی دیگر می‌توانم انتظار داشته باشم که لااقل یکیشان یه ذره بشود که. همین هم نمی‌شود. نمی‌شود، بعد آهنگ می‌شود مته و فرو می‌رود توی بقیه.


سرم را بالا آوردم، دیدم پسر روبه‌رویی -که فکر کنم ادیشنی از خودم از دنیایی موازی بود- نگاهش را دزدید و یک جوری انگار جلوی خنده‌اش را گرفت. به دو سه دقیقه‌ی گذشته فکر کردم و هر لحظه بیشتر به‌اش حق دادم. حرکات شست و انگشت میانی دست راستم که در تلاش برای ادای لاین دست  چپ و پای راست درامر استرپینگ‌یانگ‌لد خیلی اغراق آمیز و دیوانه‌طور بود؛ احتمالن حرکات پایم برای تقلید یک سری از ضرب‌های آهنگ هم همینطور. از خودم خجالت کشیدم و بدم آمد. کار احمقانه‌ای بود؛ ولی دیگر کاریش نمی‌شد کرد. خیلی وقت است از سعی در بزرگ شدن دست کشیده‌ام انگار.


 

*آهنگی به تندی همین رانگ‌ساید اگر کاتالیزور باشد، یک جای کار می‌لنگد.