امیدوار باشیم که نقطه، موقت باشد.

دوربین از پشت به کودکی نزدیک می‌شد که زمزمه‌کنان، مشغول کلنجار رفتن با عروسکش بود. انگار خوابانده بودش و داشت برایش لالایی می‌خواند و لباسش را مرتب می‌کرد. اما وقتی دوربین به اندازه کافی نزدیک شد، کودک سرش را چرخاند و از روی شانه به دوربین زل زد. دک و دهانش خونی بود و در چشمانش جنون ترسناکی دیده می‌شد. لبخندی زد و با افتخار به شاهکارش نگریست. دل و روده عروسک را بیرون آورده بود. با یک چاقوی اره‌ای کُند، به آرامی مشغول قطع کردن دست و پای عروسک و بریدن تمام امعا و احشایش بود. خون عروسک، صورت و لباس کودک را به کثافت کشیده بود. کودک زمزمه‌کنان به کارش ادامه داد. آنقدر ادامه می‌داد تا عروسک به اجزای سازنده‌اش تجزیه شود. بعد از آن، دیگر چیزی برای یادآوری نبود و عروسک در زمان فراموش می‌شد. کودک مجنون نیز؛ کسی یادش نمی‌آمد کودک پفیوز چطوری مجنون شده بود و از چه زمانی مثله کردن عروسک را تمرین می‌کرد.

این هم یک نقطه برای انسداد خروجی‌های مغز و به‌باد‌حسرت‌سپردن فصل زندگانی‌ای که انگار برای فصل‌بندی شدن طراحی نشده بود؛ همیشه روی سفرۀ یک‌بار مصرف بزرگ پهن شده و جای‌جایش در هر زمانی در دسترس بود. ولی سفره سست‌تر از آنی است که در واقعیت کاربردی داشته باشد. سفره را از زیر تمام پایه‌ها و ستون‌هایی که بنایی را هرچند کج، ناقص، زشت، بد رنگ، بد نقشه و تهوع‌آور با تمام کثافات ظاهر و باطنش سر پا نگه داشته است، می‌کشیم. باله‌های نیم‌بند ستون‌ها، بدتر از ستون‌های پردیس نور، نمی‌توانند تحمل کنند. صداهای وحشتناکی می‌آید. ستون‌ها قاچ می‌خورند، تیرها می‌پیچند، کمربند تاورها خرد می‌شوند، خرپاهای زردرنگشان همراه با ستون‌ها به آهستگی سقوط می‌کنند، عرشه‌های فولادی عین مقوا تا می‌شوند، بولت‌ها دانه دانه با سرعت و شدت از لابه‌لای تیرها شلیک می‌شوند، بتن مسلح خرد می‌شود، همه چیز فرو می‌ریزد و در نهایت عین ته‌مانده غذا وسط سفره جمع می‌شود.

ما هم بعدش با دستی زیر چانه، خسته از جمع کردن سفره، می‌نشینیم و پیروز میدان را تشویق می‌کنیم. سفره را دور می‌اندازیم تا عین عروسک، عین نبرد آتشین در شانه جبار، عین خاموشی چشمان ثور، در زمان فراموش شود.

دموی دایرز ایو و تبدیل کوره به حدیث

1. تصادفی ورژن دموی دایرزایو را یافتم و اولش خیلی ذوق کردم که با شیب زیادی فروکش کرد. خوانندگی هتفیلد بامزه و تمیز است. پیکینگش دقیق است. اولریک انگار درست ساز می‌زند و دابل کیک را واقعاً به خیک ورس‌ها می‌بندد. آن موقع هم لابد می‌گفته "آآآم...باااعله، من استامپ می‌کنام روی پادال به دلیل بک‌گراند وارزشی خانواده‌آم...آآآآم، استامپ." درست است که اولریک در بیست و شش سالگی‌اش این را ضبط کرده و من هنوز حتی به دنیا نیامده بودم، ولی دلیل نمی‌شود که بهش نگویم "برو بابا گوزو". دلیل نمی‌شود که از این حرف چرتش حرص نخورم. اما بگذارید در ادامه اشاره کنم که آن اوایل آهنگ (پیش از ورس اول) که ترکیب چوک و تام‌ها را دارد و همیشه فکر می‌کردم روی دراگی چیزی بوده که زده، به احتمال خیلی زیاد اُوِرداب (یا همچین چیزی؟) است. چون کیک خالی در ترکیب با تام‌ها می‌زند. ولی در ورژن آلبوم شاهد چوک‌ها هستیم. همچنین سوالی که در اینتروی آهنگ برایم برقرار است، این است که این بابا شش تام داشته، ولی صدای هفت تام می‌آید. شاید آخری کیک است؟ بعید است و نمی‌دانیم. دیگر آن‌که یادم نمی‌آید تا حالا دقت کرده باشم که اینتروی اولش هفت چهار است. نکته بعد طبیعتاً در ترکمان‌کاری همت است که حقیر فکر می‌کند هنگام ضبط اصلاً در استودیو حضور نداشته. سولویش اُورداب (یا همچین چیزی؟) است و جایی هم به سولوی قهرمانان یکبار مصرف اشاره می‌کند که نکته جالبی است. موضوع دیگر هم عدم وجود بیسیست است که هزاران میم درباره بیس آلبوم دیده‌ایم. البته اینجا قضیه فرق می‌کند. اگر گروه ما هم بود، دو سال بعد از مرگ عضو قبلی طبیعتاً یک عضو جدید را به جریانات آهنگسازی راه نمی‌دادیم.

2. فرکانس روان به فرکانس برق شهری نزدیک می‌شود. روز به روز حالات متضاد و غریبی پیش می‌آید. یک روز در فروپاشی واقعی، روز بعد در اوج عصبانیت. حوالی اوج، موجود جدیدی به اسم لاکپشت تیغی شکل می‌گیرد که علاوه برداشتن پوششی سخت، از زبانش تیغ پرتاب می‌شود؛ بدون فکر کردن به نتیجه. وضعیت زیبایی نیست. اما همانطور که گاهی لجبازی تنها نیروی محرک است، این وضعیت هم کمک به جلوگیری از تبدیل شدن کوره به حدیث می‌کند. بله، کوره اگر در مسیر اشتباه باشد، ممکن است حدیث را یادآوری کند.

3. گور پدر و مادر سگ صاحب ک.آ.ت . می‌تمرگم سرجایم و انرژی‌ام را صرف قرارگیری بیشتر در مسیر و بقیه کارهای درستی می‌کنم که بقیه انجام می‌دهند.

4. جمله "هر غلطی دلم بخواد می‌کنم" را زیاد از خودم می‌شنوم. عنقریب است با وجاینای گاو ارتباطی مجدد برقرار کنم و از لجم یا همان سوزوکی‌ای را بخرم که به باد فراموشی سپرده شد، یا دوفولد مشکی و به غده‌ام هم نباشد که مدیوم است.

5. زمان باسن بر زمین کوبیدن نزدیک است.

 

آپدیت 1: بله، به نظر می‌رسد که آن دو ضرب آخر صدای کیک‌ها باشد.

آپدیت 2: کاستوم هشتصد و بیست و سه ترنسپرنت (یا همچین چیزی؟) هم به نرمی کنار دوفولد و سوزوکی قرار می‌گیرد.

صداهای غیبی؟

  دیشب فهمیدم که انگلیسی‌ام به طرز فجیعی افت کرده است. صدایی در سرم می‌گوید به خاطر وضعیتی است که داشتم؛ دعواهای مداوم بی‌پایان و کشمکشی بین دو نقطۀ زمین با تقریباً 73 درجه اختلاف که در نهایت عین دنباله‌دار شومیکر لوی تکه‌تکه‌ام می‌کند.  اما صدایی دیگر در جوابش می‌گوید که گه نخورَد و توجیه نکند.

  انگار دقیقاً در زمانی که نیاز داشتم، صدایی دیگر، بیرون مغزم، از غیب رسید. مغزم دوست داشت فکر کند همانی است که منتظر تأییدش بودم. همان بود یا نه، مهم این بود که شبیه یک استکان خیلی کوچک آب خنک وسط گرما بود. لبخندی موقت روی لبم آمد و رفت. نتوانستم نگهش دارم. احتمالاً طوری رفتار کردم که مناسب نبوده یا سوءتفاهمی پیش آورده است؛ عین تمام مواقع. عین تمام سوءتفاهم‌های نکبتی دیگر. صدا، خداحافظی کرد و عین موفاسا میان ابرها گم شد و رفت.

  به قولش انگار در سرم همه حرف می‌زدند. صدای تک‌تک برهم‌نهی‌ها و احتمالات ممکن به شکل همزمان شنیده می‌شد. همه در یک فرکانس مشابه حرف می‌زدند و قابل تفکیک نبودند. دلم خواست عین ارّۀ نمی‌دانم چند، پشت جمجمه‌ام را با فرز ببُرند و تکه‌ای از مغزم را بیرون بیاورند. شاید راحت‌تر می‌شدم. 

سرریز چند قطره

جمجمۀ خالی‌ام را با اکسنت‌های ناینتیین تکان می‌دهم که خبر مرگم بخشی از هویتم را یادآوری کنم. از شدت تضاد و تناقض به تکینگی رسیده‌ام و هیچکس، حتی دیاگرام‌های فاینمن، نمی‌تواند توضیح دهد چه خبر است و چه می‌گذرد. به هر چیزی چنگ می‌زنم که بالأخره یک‌جایی یک تأییدی، چیزی بگیرم که راه را درست می‌روم. اما هر روز دروغ می‌گویم، اذیت و خیانت می‌کنم، بی‌ثبات و بلاتکلیفم و نهایتاً عین گذشته‌ها می‌خواهم باسن بر زمین بگذارم و تکان نخورم. هر روز [با سرعت و شدت بالایی] برایمان چیزی تازه دارد* و از ثبت لحظاتش عاجزم. می‌ترسم بعداً یادم نیایدشان.

عنوان پست در نهایت بی‌علاقگی، کم حوصلگی و گیجی انتخاب شده است.

*بخشی از شعر.