رمبش‌ها و پُکش‌ها

وسط همه‌ی اصناف‌ها (ورژن اسلیریش البت) و بلک‌سرنـِیدها و چیزهایی از این دست، گاهی باید زد بغل و کمی منتظر شد که گرد و خاکِ به پا شده، فرو بنشیند و به پشت سر نگاه کرد. درست است که ایمپلوژن و اکسپلوژن‌ها (که ارتباط اتفاقی نزدیکی با کلمه "رمبش" دارد که اخیرن در کتاب‌هایی که خوانده می‌شود به چشم می‌خورد و هنوز معلوم نیست این ارتباطات اتفاقی از کجا می‌آیند) خیلی عقب‌تر هستند و تقریبن دیگر معنایی ندارند؛ ولی نمی‌توان ندیده‌شان گرفت. هنوز هم جزو داستان‌هایی هستند که می‌توان زنده‌شان کرد و وقتی زنده شوند، به جای اینکه با انمی‌اینساید و سایه‌ی دراز آدمی در یک غروب پاییزی همراه شوند، این بار با کانت‌آو‌توسکانی و قضایای مربوطه‌اش گره می‌خورند و یک هزارتوی فکری جدید را شکل می‌دهند که می‌شود رفت تویش و غرق شد.


می‌شود مود شِبه کینگی را خاموش و سعی کرد تا حالات و احساسات سابق، شبیه سازی شوند. در کنار این سوابق، یک فکر جدید احمقانه‌ای می‌آید که یک حسی را ایجاد می‌کند شبیه این پدرهای پیر و سالخورده که همه‌ی بچه‌هایشان ولش کرده و رفته‌اند. تنهایی می‌رود برای خودش توی پارک می‌نشیند و دلش خوش است به اینکه بچه‌هایش موفق هستند و سر کار و زندگی خودشان. البته خب طبیعتاً در واقعیت باید یک ضریب اطمینانی (منفی؟) به کلمه بچه داد. می‌شود گفت فامیل مثلن. آدم می‌تواند شاهد مقاطع مختلف زندگی فامیلش باشد و در کنار او بزرگ شود و شاید هم گاهی کمکش کند. وقتی همه‌ی این فامیل‌ها می‌روند پی کار خودشان، حس همان پدر پیر با احتساب همان ضریب اطمینان تخصیصی به "بچه" به آدم دست می‌دهد. این هم داستان تازه‌ای است که می‌توان هنگام فرو رفتن در همان هزارتوی مذکور به‌اش فکر کرد.


مراقب باشید در موقع خاموش بودن مود کینگی، به حریف‌های تمرینی جدید ِ ژ دار زیاد فکر نکنید که حتا اگر مثل همان ژ دارهای مهدکودک بلااستفاده و غیرقابل تحمل نباشند، یک باتلاق جدیدی درست می‌کنند که طبق تجربه، آخرش می‌رسد به همان گودالی که توسان‌ها و روبالشی‌ها و شانصد مدل جسد سوخته‌ی دیگر تویش هستند. اگر قرار است فکری چیزی بکنید، حتمن از روشن بودن سوییچ شِبه کینگ مطمئن شوید؛ هرچند که تقریبن اتوماتیک شده است.

 

15x70

مرضی هست به نام افسردگی پس از خرید. به این صورت که شما به مقدار کافی (و شاید حتا اندکی بیش از حد) و حدود یک و نیم ماه  در مورد محصول مورد نظر تحقیق می‌کنید، بعد به قدر کافی گیج می‌شوید و در تمام روز به پارامترهای مهم محصول فکر می‌کنید، شاید حتا به استاد سابقتان در آن سر دنیا هم ایمیل بزنید و راهنمایی بخواهید، سپس کم کم از گیجی درمی‌آیید و گزینه‌ی دلخواه را انتخاب می‌کنید. حتا یکی دو روز هم فرصت می‌دهید که فکرهایتان ته نشین شوند و و حتا در خواب هم از دستشان آسایش نداشته باشید و خودتان را ببینید که یک سری اعدادی که به شکل ضرب در هم نمایش داده می‌شوند، به همراه تمام اسم‌های سرچ شده بالای سرتان می‌چرخند. بعد از همه این مراحل جانکاه، کم کم از انتخاب خود مطمئن می‌شوید و در انتها نسبت به خرید محصول اقدام می‌کنید. پسر خاله‌تان هم همراهتان می‌آید. کالا، خریداری می‌شود و به محض اینکه پایتان را که از در مغازه بیرون می‌گذارید، سیل افکار بیخود و بی‌جهت شما را با خودش می‌برد. از "چرا فلان حرف را به فروشنده نزدم" شروع می‌شود و هی بدتر و بدتر؛ تا جایی که می‌خواهید خودتان و محصول را از در ماشین پرت کنید بیرون. وقتی متوجه می‌شوید که رابط L به کارتان نمی‌آید چون روی تبدیل معمولی سه پایه به دوربین عکاسی سوار می‌شود و سه پایه‌ی شما هم آن تبدیل معمولی را ندارد، دیگر کلن انگار همه چیزهایی که خریده‌اید بی ارزش می‌شوند یکهو. تنها روزنه امیدی که می‌ماند، نشستن به انتظار تاریکی و تست کردن کاربرد اصلی محصول است؛ ولی وقتی ماه، مشتری و قمرهایش همگی تقریبن دو تا دیده می‌شوند، حرف‌های جان ایزاک که می‌گفت "من اصلن دوست ندارم دوربینمو از کیفش دربیارم و تو تاریکی شب، تازه بفهمم که از همخطی خارج شده" دور سرتان شروع به چرخش می‌کنند و با سرعت بی‌نهایت فرو می‌روند توی مغز استخوان اقصی نقاطتان. دیگر جهان تمام می‌شود و خودتان و دوربین را باید از پشت بام خانه خاله‌تان پرت کنید پایین؛ وگرنه تا آخر عمرتان باید با عذاب وجدان اینکه یک چیز به درد نخور،  بلا استفاده و آشـّــغال خریده‌اید سر نمایید.

البته درست در همین نقطه است که سیاست جریان استریپ کلاب مسکو و "فک کن پولتو ریختی دور" جواب می‌دهد. به نظر می‌آید بعد از گذشت تقریبن یکسال از خرید اسپلش و مینی چاینا و بل – که انگار با آنها زندگی دنیا و آخرتتان را خریده‌اید-  اشکالی نداشته باشد که پول خودتان را بریزید توی جوب. منظورم به طور فیزیکی توی جوب ریختن است. دلتان می‌خواهد.اگر پدر هم به طور غیر مستقیم خریدتان را تا حدودی تأیید کند، روند بهبود بیماری افسردگی پس از خرید سریعتر می‌شود. در کنار اینها، وعده‌ی سفارش هارد کیس هم به خودتان بدهید که قضایا کمی هیجان انگیزتر شوند. وقتی اوضاع کمی به حالت عادی برگشت، طبق عادت و اعتیاد هر روزه به سرچ کردن دوربین‌های مختلف بپردازید که یک اوبروِرک 80x20 دلوکس 3 کم کم از آن دور دورها بهتان چشمک بزند و به خودتان امید بدهید که چیزهای بیشتری هم برای دور ریختن پولتان هست.

 

Mirror ِ شکست نما

  همیشه که نمی‌شود از شکست‌ها درس گرفت. همیشه که نمی‌شود شکست‌ها انگیزه باشند. یک وقت‌هایی هم طوری غلبه می‌کنند که آدم کل شکست‌های دنیا یادش می‌آید ازشان ناراحت می‌شود و از زندگی ناامید؛ البته فیلم ریمِینزآودِدِی هم کمک شایانی به این مسأله می‌کند. اینکه آمریکا، انگلستان را در استعمار شکست داده ناراحت کننده است. اگر بیایند بگویند مثلاً چین آمریکا را در اقتصاد شکست داده باز هم ناراحت کننده است. دیدن چندین لاشه‌ی اسنیک بایت و لس پائول که انگار هزارتا هستند، ناراحت کننده است. فکر کردن به این مسأله که هیچکدام از گروه‌هایمان هیچ پیشرفت قابل توجهی نداشتند، ناراحت کننده است. فکر کردن به نبودن خانوم رهبر از همه ناراحت کننده‌تر.

  خوب که به مسائل نگاه می‌کنید، می‌بینید همه‌شان در واقع یک لوپ شکست هستند؛ حتا آن‌هایی هم که به نظر می‌آیند موفقیت بوده‌اند. در همه‌شان یک شکستی نهفته است که البته هرکسی قادر به دیدنش نیست؛ باید یک مرض مغزی خاصی داشته باشید. اگر چنین مرضی داشته باشید، حتا آهنگ - با تأکید بر میرِر جدیدالکشف - هم که گوش می‌کنید می‌بینید شکست خورده‌اید و باید همین چسمثقال موزیکتان را بیندازید جلوی سگ بخورد. اصلن همه چیز را بدهید سگ بخورد برود بریند پای درخت کود شود برگردد به زنجیره غذایی و چرخه طبیعت و بقیه مسائل زیست محیطی.