میدانید حامل چه سورپرایزی هستم؟ اینکه هنوز نمردهام! (دستهایش را مانند سامان گلریز باز میکند، رنگین کمانی از وسط دست بیرون میزند و تکشاخهای سفید صورتی در هوا شروع به چرخش میکنند).
بله، خدمت دوستان مهربان و حضار عزیزی که در این مدتِ تقریبندوهفتهای هیچگونه فاکی ندادند و کوچکترین اهمیتی برایشان نداشت که فلانی در کدام گور بهسر میبرد، عارضم که زندهام؛ هرچند که حقیقتن فرقی نمیکند.
کسانی هم این وسط هستند که بیشتر از دو قورت و نیم کوفتیشان باقی است و یک طور حق به جانبی و احمقانهای سعی در انحراف قضایا دارند؛ مثلن اینکه ما حالمان خوب نبود یا فکر کردیم شاید تو نمیخواهی و واجایناپوئمهایی از این دست که تنها پیشنهادم، گذاشتن در و آببندی با یک واشرِ سایز و نو بود/است/خواهد بود. چشمهای برایشان رو شد که فعلن غلاف کردهاند؛ ولی خب قاعدتن در حد همین چشمه باقی نمیماند. البته کسانی هم هستند که گناهی ندارند و برای خودشان گوشهای نشستهاند، که خب بنشینند و ادامه بدهند و ما هم در همان مسیر عادی ادامه میدهیم.
تقریبن دو هفته دیگر وقت هست که به یک روشی شرایط برگردد به وضع قبلی. وگرنه که بعدش بهانه فوقالعادهای دارم برای اینکه همه را با سر توی پیت گه فرو کنم. بعدش هم ریزِر را برمیدارم و دو تا جلو لگد معمولی؛ میگیرد طرف را با همان شدتی که لومباردو جانِ رایدش را سر سایکوپثیرد درمیآورد، میتکاند و من هم میشوم افتر دث گرَفاکیشااااان.
هرچقدر هم خودم را سرگرم کنم با تصویر چرخش درُون (به سکون دال) دور سرم در لوکیشن قصر بهرام و در حال اجرای نمایشی دیسدیویفایتی که قبلن پیشِ احتمالن بهنام و حاجتدوستی، بلوچیانی، کسی، ضبطش کردهام، آخر تلخ قصهمان همچنان سر جایش است و تصویر اینکه فقط یک بار دیگر میتوانیم بخشهایی از فابریکیت،ایلومینیت را کنار هم بزنیم و بشنویم، محو نمیشود. استوریتایم میشود آخرین تلاشمـ(ـان) برای تکان دادن قضایا. تلاشی که خیلی دیر است و در بهترین حالت، نتیجهاش میرسد به ایده فیلمی که توی سرم دارد میچرخد و حتا فکر و نگرانی ضبطش، انرژی خیلی زیادی میگیرد و قرار است حکم قرآنی را بازی کند که سر قبر مُرده میخوانند.
آن موقع هم که مهتدو، دقیقن وقتی داشتیم به نقطه طلاییمان نزدیک میشدیم گفت دیگر نمیآید، حالاتی مشابه پیش آمد؛ ولی آن موقع خیلی جوانتر بود(یـ)ـم و میتوانستـ(یـ)ـم جمع کنـ(یـ)ـم داستان را. تازه یک نفر دیگر هم بود که لااقل دلداریمان بدهد و پیر را بهمان معرفی کند و دوباره شروع کنیم و آننیمدمان را ضبط و منتشر. ولی حالا قضایا فرق میکند. با یک مهتدوی خالی که کاری انجام نمیدهد، روز به روز ضعیفتر و عجیبتر میشود و درگیر پدرش هم هست و وکالی نصفه نیمه که ربط چندانی به فضاهای ما ندارد، نمیدانم چه کار میشود کرد. اگر آن موقع میگفتم یکی از سه ستونمان رفت، تهِ ته دلم لااقل میدانستم دو ستون کت و کلفتترش باقی مانده است. حالا یکی از همان ستونهای کت و کلفت دارد کَنده میشود و میدانید؟ احساس میکنم سمت راستم خالی شده و عنقریب است که ستون دیگر هم بیفتد.
از تمرینهای جانکاه و اعصابفرسای تنشن، با کله به اونجر پناه میبردم و چیزهایی که خودم درشان نقش داشتم. با یک کرش آلکمی شانزده اینچ سر جلسه امتحان ریاضی یکِ سهبار افتادهام رفتم و بعدش رفتم که کیپاینمایند را بزنیم. هر بند دیگری بود، نوازندهاش را با تیپا بیرون میانداخت اگر با فلان گروه بلند میشد میرفت تور فلانجا، ولی خب چشم داشتیم که همدیگر را در جاهای مختلف ببینیم. راه درازی را در بهترین سالهای زندگیمان کنار هم طی کردیم، هرچند که ممکن است از بیرون چیزی به نظر نیاید و بینتیجه باشد. ما با هم زندگی کردیم و این، مهمتر از تلاش بیهوده برای انتشار ایپی، عوض کردن بینهایت عضو، دعواهای شدید و عجیب غریب، سوراخ کردن دارکساگا و لستدیسمبر و لیدیآواسنویی که فیالمجلس در حال پخش است و هزاران حرکت دیگر بود.
میدانید فرقش چیست با بقیه آدمهایی که به هر طریقی از دست رفتند؟ از بخش مهمی دارد جدا میشود و بخش مهمی را دارد جدا میکند؛ چیزی که قبلن تجربهاش نکردهام. هفته آینده میروم که آخرین و دیرترین سهمم را انجام بدهم، چند روز بعدش هم میرویم که داتممان را تمام کنیم.
تیتراژ؟ اگر کلیپ ویذر و اسلوموشنهایی از پورتنوی نیست، ویندسانگ و تصاویر هشت سال که به سرعت رد میشوند.
از دیشب که دیسپوزیبلهیروز به طرز خطرناکی درونم فرو رفت و هایپر شدم، دارم سعی میکنم مارتنز را خفه کنم و خودم را به آن راه بزنم. ولی دیگر نمیشود. الانهاست که عین آن مشتری احمق پاشا و شریفی که شلنگ کوفتی را برعکس وصل کرده و سوپاپ اطمینان ساکشنش "تو"ی سقف رفته بود، بزنم همه را یکی کنم. مارتنز این بار به شکل دلهرهآور و مشکوکی به یک تی-سیوچهار اشاره میکند که هنوز شک دارم، ولی بدم نمیآید امتحانش کنم. چرا آدم زور بزند کُرههایش را با بقیه یکی کند وقتی که بقیه یک فاک نمیدهند که برعکس این اتفاق هم بیفتد؟ حقیقتن به جهنم. تنها امیدها، یکی تمرین اره برقی فرداست که سر آن تکه شش/چهار دیلوژنالپرایمسی میتوانم آنقدر با همان رگالتیپ نصفه نیمۀ جویده شده، روی بلک پنتر بدبخت بکوبم که جانش از ماتحتش مسافر شود؛ دیگری هم استارکاپ آخر هفته.
حالا اینها به درک. اگر همچنان از آن سری پستها سوالی چیزی دارید، بپرسید یا اگر بخش خاصی مد نظرتان است، بگویید که سعی کنم بهتر و بیشتر توضیح بدهم.