به وبلاگی برخوردم که ظریف، زیبا و تحریکآمیز بود و دوباره تمام تصاویر سیاه و سفید یک ورزشکار را زنده کرد.
اما میتواند داستانی متفاوت، بیمار و بسیار کثیف هم داشته باشد.
باتوری پس از سومین اتوی داغ و نگهداشتنش تا زمان تلف شدن زن بیچاره، به خدمتکارانش میگوید که اولاً پنجرههای بلند قدی سالن تاریک را باز کنند تا بوی پوست و گوشت سوخته بیرون برود. بعدش سوزنها را از بدنش در بیاورند، دست و پاهایش را باز کنند و جنازه را پیش از سوزاندن، تمیز کنند. خودش مشغول تمیز کردن رد خون روی دست و لباسش میشود. آهنگ با تمام جزییات در ذهنش در حال پخش شدن است. همزمان با زمزمه آهنگ، برای عملیات بعدی آماده میشود. لباس قربانی را به آرامی از تنش در میآورد. با دیدن انحناها و خطوط شگفتانگیز بدن جذاب قربانی جوانش و شنیدن ضجه راید رِین در ذهنش، بخشی یکسان از مغزش تحریک میشود که نمیداند پاسخ مناسب هرکدامش چیست. انگار که هنوز همهچیز پلاسمایی و غیرقابل تفکیک باشد و چیزها، بخشهای اشتباهی از مغز را انگولک کنند. اگر میتوانست اینها را تفکیک کند و مغزی سالم داشت، قتل را انتخاب نمیکرد.
قربانی بعدی هم منتظر اتوی داغ است؛ اما باتوری با یک انبر نزدیک میشود. قربانی که نگاهش به سقف دوخته شده، این را نمیبیند. به جای اتوی داغ، یک قطعه فلزی سرد را حس میکند. نفسنفس شدیدی میزند؛ از شدت ترسی کشنده. باتوری منظره را با دقت نگاه میکند و او هم به نفسنفس میافتد؛ از شدت هیجان بیمارگونهاش. ولی هیچ عجلهای در کارش نیست و از روند کارش لذت میبرد. ناگهان عربده خواننده را در 3:55 تکرار میکند و همزمان با شروع سولو، انبر را تا ته فشار میدهد، میکِشد و میپیچاند. از جهش خون روی سینهاش لذت میبرد و میخندد. بیتوجه به دستوپا زدنها، خودش را روی بدنش میکشد و بالا میرود تا چهره در چهره میشوند. حالا پاهای کشیده و تمام لباسش خونی شده است. باتوری انبر را به آرامی روی صورت قربانی میکشد و به پایین تخت میاندازد. نوک ناخنهایش را روی پهلوی قربانی حرکت میدهد، حالتی شهوتناک به خودش میگیرد و همزمان متن وحشیانۀ آخر آهنگ را با لبخند زمزمه میکند. زبانش را روی چانه و لب قربانی میکشد و یک دستش را پشت سرش و دست دیگر را روی چانهاش میگذارد. در چشمان رنگی قربانیاش نگاه میکند و از دیدن اشکش و شنیدن التماسش باز هم لذت میبرد. همزمان با آخرین کلمه، گردن قربانی را با صدای هولناکی میشکاند. سرش را روی شانه عضلانیاش میگذارد، بغلش میکند و به تنش میچسباندش. در نتیجۀ ترکیبی از خشم، غصه، خوشحالی بیماروارش، لذت، شهوت، نفرت، عقده و عشقی که در اعماق وجودش دفن شده، به هقهق میافتد.
اجازه بدید فوراً از جلدم بیام بیرون. هرچند خیلی جلو خودمو گرفتم، ولی واقعاً سیاهتر و کثیفتر از چیزی شد که از اول انتظارشو داشتم. خودم ترسیدم.
توضیح: الیزابت باتوری، اشرافزادهای در دربار مجارستان در قرن 16 میلادی، به عنوان اولین قاتل سریالی زن معروف شده که به روایتی چندصد زن رو در عرض بیست سال شکنجه کرده و کشته. البته روایاتی هم هست که میگه کلاً چنین چیزی وجود نداشته و براش پاپوش دوخته بودن. ولی همونطور که متوجه شدید، بهتره این اتفاقات و داستانا دم دست من قرار نگیره.