صدای یکی از فروشندهها میآمد که داد میزد "بنزین خالص فقطططط لیتری هزار تومن. آقایون خانوما جنس و کیفیت رو ببینید، مورد پسندتون بود تهیه کنین. کارت خوان هم موجوده." مردم خیلی عادی برخورد میکردند و حتی بعضی برای خرید بنزین عجله هم داشتنند. مردم بنزین را در بطری آب معدنی میخریدند و آماده کنار خودشان میگذاشتند.
در واگن زنانه، چند زن مشغول مالیدن رژ مشکی بودند. چند نفری شلوارشان را همانجا در محل عوض کردند. عدهای مشغول بافتن موهایشان بودند. اینطرف در واگن مردانه، چند نفر لباسهای آستینحلقهای زشتی به تن و زنجیرهایی کینگوار به شلوار چرمشان آویزان کردند. به جز معدودی که هیکلهای جذابی داشتند، بقیه به طرز عجیبی بوگندو و خاموشکننده بودند.
فضای غریبتر از آنی بود که بتوان توصیفش کرد. از ترس به در مخالف واگن تکیه دادم و فقط شاهد منظره بودم. حتی زبانم نمیچرخید که از کسی بپرسم چه خبر است. قطار در ایستگاه ایستاد و در روبروی من باز شد. مردی نسبتاً مسن، با موها و ریشی سفید و بلند مستقیم به طرف من آمد و پرسید که آیا پاهای ضعیفی دارم یا نه. از ترس نزدیک بود پیپی کنم. گفتم که کفاف کارم را میدهد و مشغول توضیح ایراد کف پای راستم بودم که یکهو گفت "خفه شو دهنتو ببند. این پاها رو بگیر ببند به خودت". در کمال تعجب دیدم پاهایم از زانو به پایین نیست و روی هوا ایستادهام. با شک و تردید پاهای جدید را تحویل گرفتم و درباره نحوه اتصال پرسیدم. مرد گفت "خفه شو. اینا پاها ادلره." ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم و پاها را کف قطار ول کردم. گفت "ننربازی در نیار عنتر. بردار ببند به خودت. ادلر بهت افتخار میکنه پسر." مشتی روی شانهام زد و رفت. قیافهاش بهشدت آشنا بود.
در این گیرودار بودم که چرا پاهای ادلر باید اینجا باشد که ناگهان صدای ضعیفی از یک آهنگِ بسیار بسیار آشنا به گوش رسید. انگار در اعماق چاه داشت پخش میشد. در همان حالت که مشغول وصل کردن ساق ادلر به خودم بودم، درهای قطار بسته شد. صدای آهنگ بهتدریج تقویت میشد و من از شدت خارش مغزی نزدیک بود تلف شوم؛ چون ملودی بینهایت آشنا بود ولی یادم نمیآمد که اسم آهنگ چیست. از بخش مخصوص صحبت با راهبر قطار، صدای شیطانی راهبر آمد که گفت "مسافران محترم این قطار در هیچ ایستگاهی توقف ندارد. با آقای بلیث در جهنم قدم بزنید، یاه یاه یاه..."
همان موقع، از سوراخهای تهویه واگن بنزینی بود که روی سر و کله ملت میپاشید. عدهای که بنزین خریده بودند، با شور و شوق روی خودشان خالی کردند. در کمال بهت و حیرت، آقای بلیث دوان دوان از چند واگن آنطرفتر با یک شعلهافکن نزدیک میشد و سر راه هرکسی را که بنزینی بود، آتش میزد. از جلوی من که رد شد، چشمکی زد و خطاب به جمعیت گفت: "با من تو جهنم قدم بزنید مادا فااااککککککررررزززز!" و شعلهافکن را به سمت جمعیت گرفت. چند نفر با خوشحالی آتش گرفتند، زنهایی که رژ سیاه داشتند با سرعت به جلو دویدند، چند نفر کاسه خون سر کشیدند و بلیث با آخرین توان روی هوا پرید. ولی سیم میکروفونش کش آمد و عین همان گندی را که وسط اجرای نمیدانم کجا زد، تکرار کرد و با دندههایش کف زمین فرود آمد و به چخ رفت.
همزمان با این حرکات مردم، ملودی اصلی آهنگ با آخرین صدای ممکن پخش شد. مرد نسبتاً مسنی که پاهای ادلر را به من داده بود، با شدت من را به سمت کیت مپکس سترن ادلر کشید و گفت "فقط جون بکّن! الاااااان!" خودش پرید و بیس را برداشت؛ یکهو یادم آمد کمپبل است. آن یکی ادلر و مورتون هم اضافه شدند. تمام اینها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و هنوز ثانیهای از شروع ریف اصلی آهنگ نگذشته بود. آمدم فریاد بزنم که نمیتوانم چنین پترن سختی را اجرا کنم که دیدم پاهایم عین هلو روی پدالها حرکت میکنند. بدون کوچکترین فشار و درگیری، انگار که از مفصل لگن تا مفصل مچم را روغن مالیده باشند، همچون ماستی روان با پدالها بازی میکردم. چنان اشک شوقی در چشمانم حلقه زد که یادم رفت دستهایم را به کار بیندازم. کمپبل برگشت، دسته بیسش را نشان داد و تهدید کرد که فرو میکند. یکهو خودم را جمع و جور کردم و بعد از یکی دو ثانیه، همه با هم مَتچ شدیم.
بلیث شلنگتخته میانداخت و همه را به "هی هی" گفتن دعوت میکرد. کمکم یخم آب شد و شروع کردم به هد زدن. لذتی باورنکردنی داشت که بالأخره این آهنگ را هم داشتم میزدم. خدا را بنده نبودم و احتمالاً خندهای ابلهانه به لب داشتم. بعضی از مردم همچنان در آتش میسوختند و ماش پیت درست کرده بودند. بعضی دیگر همراه با زنهای مو بلند، هدهایی بَس اِسلو و سنگین میزدند. زنی در جمعیت بود به ابعاد فلور یانسن که میتوانم قسم بخورم خودش بود. ولی دقت نکرده بودم که هیز بازی وسط جمعیت حین اجرا چقدر میتواند جذاب باشد. بیخود نیست هتفیلد و آرایا چشم و ابرو میآیند برای جمعیت.
تا سر بریکداون، شاید دو یا سه نفر سوختند و از بین رفتند. اما انگار باز هم موضوعی طبیعی بود. فروشنده بنزین یکبار دیگر وسط جمعیت آمد و مردم باز هم بنزین خریدند. بلیث با هر "هِل"ی که در بریکداون نسبتاً طولانی میگفت، یکبار شعلهافکن را روشن میکرد و باز هم ملت آتش میگرفتند. همینطور پیش رفتیم تا سر سولوها. سر سولو ناگهان رنگم پرید: ته واگن باتوری را دیدم که مشغول داغ کردن میلههای آهنی بود. توضیح اینکه طبق فرمایش مرحوم هنمن، باتوری میله را داغ میکرده و سپس فرو. اما ما با اجازه محضر مبارکشان به اتو تغییرش داده بودیم. اما این بار واقعا خودش بود و میلههای داغش. سر پارت دوم سولو، واقعا دیدم که با یک میله داغ، یکهو به سمت کف قطار رفت و از دیدم پنهان شد. از بین آن همه سر و صدا، صدای جیغ قابل تشخیص بود. دودی سفید از کف واگن انتهایی بلند شد و معلوم نبود امعا و احشا کدام زبانبستهای را سوزانده و تا حلقومش پیش رفته.
سعی کردم حواسم متمرکز لنگ و پاچه قرضیام باشد که تا دقایقی دیگر قرار بود از دست بدهمشان. قضایا همینطور عجیبتر میشد تا اینکه سر اتروی آهنگ، کمپبل و بلیث ناگهان به سمت من برگشتند، جمعیت را با دست نشان دادند و کنار رفتند. دیدم با هر کیکی که میکوبم، یک تیر از بیس درام شلیک میشود. پترن آخر هم که ماشاالله، دو تا سور به وان زده. هشتتا در یک ضرب. رگباری بود که به ملت بسته شده بود و آنهایی که در آتش میسوختند، به زیبایی به شهادت میرسیدند. در کف همین صحنه بودم و سعی داشتم زاویه کیت را که روی یک صفحه چرخان قرار داشت، تنظیم کنم که دیدم آخرِ آخرش، آنجایی که "تو هرگز تنها نیستی"ها را تکرار میکند و من طبق پارت ادلر باید با هر اسنر روی کرش بکوبم، از انتهای قطار یک نفر منفجر میشود. هر کرش معادل انفجار یک نفر.
محشر کبری شده بود. جنازههایی که تبدیل به زامبی میشدند؛ آدمهایی که با موهای آتشین سیرکل هد میزدند؛ دود و نور زرد و نارنجیای که کل قطار را گرفته بود؛ مورتون، آن یکی ادلر، کمپبل و بلیثی که دچار جنون پایان آهنگ شده بودند و خوی درندگی پیدا کرده بودند؛ دابل کیکی که تبدیل به رگبار شده بود و انفجارهایی که دقیقاً سر کرشها اتفاق میافتاد. در تکرار آخر، تعداد کرشها چهاربرابر میشود و دیگر نگویم برایتان. چقدر لذتبخش است که انفجارهای ریتمیک داشته باشیم. چقدر یک چیز میتواند ارضا کننده باشد آخر.
میدیدم مردم یکی یکی با هر ضرب منفجر میشوند و انفجارها دارد نزدیکتر میشود. دوف، گیش، دوف، قارت، زارت، تا اینکه انفجارها خیلی خیلی نزدیک شد. یکهو همه چیز اسلوموشن شد. شک داشتم که ضرب آخر را بزنم یا نه. با کمپبل نگاهی رد و بدل کردیم و به نشانه تأیید سری تکان داد.
کرش آخر، انفجار خودمان بود. کل واگن روی هوا رفت و در حالی که با همان حالت اسلوموشن روی هوا در حال چرخیدن و غلت زدن بودیم، تصویر به سفیدی گرایید. چند ثانیه بعد، تمام سرنشینان قطار مشغول قدم زدن در جهنم بودند. آقای بلیث و خانوم باتوری جلو میرفتند و درباره جاهای دیدنی و تاریخی جهنم توضیح میدادند که اوقات خوشی داشته باشیم.
فاکین کرایست! احساس میکنم یه قفلی تا الان روت بود، که اونو باز کردن :)))))))
و خوندن این متنها، خودش داره به هیجان و وحاشت و خشانت و نفسگیری یه کنسرت هوی/ترش/اسپید/دث متال پیش میره و تا برسیم آخرش حقیقتا یه جنون وحشتناکی همهمونو فرا میگیره :))))) و جیزز که چقدر آدم خوب تخلیه میشه!
اون خانوما شلوارشونو چجوری اونجا عوض میکردن واقعا؟ :))) یاد یه صحنهای افتادم که یه آقایی خیلی ریلکس جلوی ما شلوارشو کند و ایستاد رو به درخت و شاشید :)) بعد که کارش تموم شد برگشت با یه لبخند قشنگی بهمون نگاه کرد و رفت :)))
هیزبازی درار. هیزبازی خوبه. یادم اوردی که همین چند وقت پیش داشتیم با دوستی راجع به ریدمانهای متالیکا وسط اجراهاش حرف میزدیم، بعد به این نتیجه رسیدیم که دیگه فقط ملت میرن تا دلبریهای هتفیلدو ببینن سر صحنه. وگرنه که هیچی :)))
نمیدونم خودتم فهمیدی که سرکار خانوم باتوری دیگه فرو کرده درت یا نه :))) تسخیرت نکنه صلوات.
یه چیزی که جالبه اینه که مغزت تا اینجاها میتونه پیش بره، بعد ولی خودت هم هی شوکه و متعجب میشی وسطاش :))) من خندم میگیره حیقتا.
آقا این صحنه خودش یه ماشپیت عظیم بود. دیگه اونا که این وسطا یکی دیگه درست کرده بودن بندگان خالص بودن فک کنم.
بازم مرسی. من احساس میکنم لازم دارم با ایزتون برم دو سه تا قتلی غارتی تجاوزی چیزی به عمل بیارم تا تخلیه شم از خوندن وبلاگت :))
+ برای دستا، جوی جوردیسن یا تیلور هاوکینز کارت رو راه میندازه؟
این قرار بود کمدی باشهها، ولی مثکه نشد. :))
خانوما دقیقن با همون وضعی که تصور کردی شلواراشونو عوض کردن احتمالا.
اوف، اجراهای بندهای مختلفم تحلیل میکنین؟ بابا به ما هم بگین شرکت کنیم تو بحثاتون خب. :))
باتوری تا یه مدتی هی میاد و میره دیگه. هست اون پشت مشتا. ولی کسی که قرار بود فرو کنه کمپبل بود. :))
نه نه، بشین سر جات یه دقه!
+فقط باید از رفتگان و جنتمکانان پیشنهاد بدی؟ :))
جنبه نداری یعنی لول سختی رو میبری بالا از فردا؟ :(
ای بابا قربونت برم دیگه چه کنیم!
آره به زودی خیلی پرشور برمیگردم به میادین ایشالا D:
دیگه تهِ چیزیه که بلدم، بالاتر نداره دیگه. شاگردیتونو میکنیم بابا به خدا!
برگرد، منم برگردون. :)))
تمام طول خوندن داشتم فکر میکردم پاهای ادلر رو با دستای کی ترکیب کنیم چیز جالبی از آب درمیاد که خب با توجه به فاصله طولانیمدتم از میادین، اسم هیچکس به ذهنم نرسید.
باز هم خدارو حمد و سپاس که اسم و کلمهای نبود که نشناسم و نفهمم.
بعد از هزاران سال به این سطح از عرفان و خلوص در خوندن وبلاگ تو رسیدما. آسون نبود! :)))
بازگرد به میادین. امید من به شما دبستانیهاست.
تو این داستان دستا مال خودم بودا، ولی جالب میشد اگه دستا هم عوض میشد. :))
من جنبهمنبه ندارما یکی بیاد خزعبلاتمو بفهمه و کلمهای نباشه که نشناسه. :)))
جداً و واقعاً از صمیم قلب تشکر میکنم بابت این همه صبر و حوصلهت در این هزاران سال! :))))
البته که تلاش متمادی خودتون ستودنیه ها!