دفعه بعدی که خواستید صدای یک نفر را ضبط کنید،

با احتیاط در باره‌اش فکر کنید. شاید عین همه چیزهای دیگر، یک بلایی سرش بیاید. شاید بمیرد و دیگر هرگز دستتان نرسد به خاطراتش، حرف‌هایش، لهجه‌ی بامزه‌اش و اصطلاحات خنده‌داری که قرار بود بهتان یاد بدهد.


رمبش راز

تا گفتم اختفا، هوا ابری شد. تا گفتم رصد، سیل آمد. تا گفتم دااتم، همه چیز متوقف شد و گره خورد. تا گفتم باد، همه چیز مشمول دااتم شد. تا گفتم وثوق، رفت گم و گور شد و شش ماه بعدش سروکله‌اش پیدا شد. تا رفتم سر ضبط آیسیکلزفیدینگ، آن عضو دیگرمان که سر ضبط نبود با ماشین رفت توی دیوار و بلا ملا سرش آمد. تا گفتم صنایع، شد سدره سازه و غیره.

این بار هنوز نگفته، همه چیز ترکید. دکتر سنگر را به طور رسمی و علنی خالی کرد و بقیه هم گفتند خب اگر دکتر نباشد ما هم نیستیم. البته همه‌مان این را از قبل می‌دانستیم، فقط جمع شده بودیم که جمع شده باشیم و ببینیم که شاید بشود یک‌کاری کرد. من هم با قیافه‌ای گرفته و قفل شده، بقیه آدم‌های دور میز را نگاه و پیش خودم فکر می‌کردم که این دست وپا زدن‌ها فایده‌ای ندارد. ماها بلد نیستیم معلم‌هایمان باشیم. هرکس هرچه که می‌گفت، به نظرم مسخره و کودکانه می‌آمد. حرف‌های دکتر هم مزید بر علت می‌شد که می‌گفت من فردا اعلام رسمی می‌کنم و نامه می‌نویسم و غیره. فردا یعنی دیروز. یعنی دیروز رسمن رازمان (شاید هم آدمی که بعد از دوازده سال رازی را پیدا کرده باشد، حق ندارد بگوید راز"مان") فروریخت و و متعاقبش، همه چیزهایی که برایش قرار بود برنامه‌ریزی کنیم. دیگر خریدن پارچه ریون و شبیه‌سازی گرانش فایده‌ای ندارد. فکر کردن در مورد اینکه چطور می‌شود یک میدان مغناطیسی درست کرد تا گلوله‌ی کوچک فلزی روی مسیری بیضوی (آن بیضوی نه، واقعن بیضوی) حرکت کند و سعی کنیم مثلن کپلر را رویش توضیح دهیم، فایده‌ای ندارد. همه‌شان انگار یک سری کار جفنگ و کودکانه هستند که در بهترین شرایط ممکن است به درد عمه‌هایمان بخورد.

آخرش که داشتیم جدا می‌شدیم، یه یکی داشت می‌گفت "عین قطع عضو می‌مونه. تا مدت‌ها فکر می‌کنی اونجا هست، ولی دیگه نیست". خودش خندید، ولی قیافه همه آنهایی که داشتند می‌شنیدند، رفت توی هم. البته احتمالن نه به اندازه‌‌ی قیافه‌ی خودش. فقط بلد بود به روی خودش نیاورَد و ما بلد نبودیم.

دیگر کسی نیست که بشود دستش را به گرمی فشرد برای اینکه آنجا را سرپا نگه داشته است. دیگر مربع‌های سفید کج‌ و معوج کلاس که همیشه دلتنگشان بودم وجود ندارند. دیگر اتفاقی توی پارک نمی‌افتد که بشود تا مدت‌ها به‌اش زل زد و لبخندی ناخودآگاه روی لب بیاید. دیگر جایی نیست که سیزده چهارده سالگی آدم زنده بشود.

 کاش روز نجوم پارسال هم عین همه سال‌های دیگر، می‌تمرگیدم توی خانه و صدایم درنمی‌آمد و در همان بی‌خبری و فکر اینکه آنجا احمالن سالهاست که از بین رفته، می‌ماندم و این قضایا اتفاق نمی‌افتاد. 

"اِمپتی‌شِل" یا "شاید ک.آ.ت عملی شود"

 انگار یک اِمپتی‌شِل[1] گول زننده دورم را گرفته که برخلاف آن چیزی که در س‌س‌س‌سایاناید می‌گوید که برِک‌دیس‌امپتی‌شل‌فور‌اِورمور،  به طرز مرموزی به جلو هُلم می‌دهد و می‌گوید برو. یکهو یاد سدره‌سازه افتادم و یادم آمد که همچین احوالاتی داشتم. حس می‌کردم دیگر وقتش است که قضایا تمام شوند و بشوم آن چیزی که باید / انتظار می‌رفت  بشوم. ولی نه تنها نشد، بلکه با مغز رفتم تو زمین و قسمت ترسناک ماجرا هم همین است. یک صدای دیگر می‌آید که می‌گوید اگر این یکی هم عین سدره‌سازه واقعن اِمپتی باشد چه؟ هرچند آن یک‌جور بدی شکست، ولی کم‌کم جایش خوب شد. امّا شکستن این یکی شاید تلفات داشته باشد اصلن. یک صدای سومی هم می‌گوید شاید اصلن لازم نباشد بشکند. شاید این یکی اِمپتی نباشد. شاید واقعن وقتش باشد قضایا تمام شوند. بعد یکهو یاد پاراگراف آخر میفتم و دوباره همان صدای اولی می‌گوید برو و این چرخه شانصد بار در ثانیه تکرار می‌شود همین‌هاست که نمی‌گذارند خستگی آدم دربرود و همش روی نمودار تنش-کرنش بالا پایین برود و آخرش هم لابد می‌رسیم به نقطه شکست. شاید خودم، شاید هم شِل‌م.



[1] Death Magnetic, Cyanide, 2008.

تلاطمات آشنای عیدی

 آدم وقتی شروع به اسکرول می‌کند، به چیزهایی می‌رسد که می‌داند هیچکدام مال او نیستند. چه آدم باشد، چه سنج باشد، چه یک بازیگر باشد، چه وکال قارچ عنمی باشد، چه هرکه یا هرچه که باشد. حتا یک خواننده یا نوازنده ناشناس هم می‌تواند شروع به تصویر کردن کل شکست‌هایتان در دااتم و در کل، زندگیتان کند.  بعد در همین حین، مغز آدم سوت می‌کشد از اینکه چطور لندهور عزیز با یک بچه‌ی ده سال کوچک‌تر از خودش، و بلخره آدم میفتد در همان اوستیناتوی معروف که فقط شکست‌ها را نشان می‌دهد. بعد، لندهور و کوچصفهانی در یک تراز قرار می‌گیرند و شروع می‌کنند به خاک ریختن روی سر آدم. هرچقدر هم هی خودتان را با چیزهای دیگر مشغول کنید یا به نمایش کمدی هیروی نسبتن عزادار بروید که مثلن شاید کمی از وخامت اوضاع کم کند، هیچ فرقی نمی‌کند و خاک ریختن‌ها ادامه دارد. در نهایت، آدم به یک‌جایی می‌رسد که نعره‌های بیلی و آرایا و جیغ‌وویغ‌های هتفیلد را فرو می‌کند در مغز آدم‌های خیالی جلوی رویش و آهنگ، "می‌شود جایگزین همه آن‌چه که باید باشد و نیست". می‌تواند کمی اوضاع را تلطیف کند یا لااقل چیزها را از آن زیر بکشد بیرون که بتوانند خالی شوند. 

بی‌مزگی اوضاع

  انقدر ننوشتم که مزه همه چیز رفت. مثلن آن لحظه‌ای که پسرخاله‌ام به طور کاملن ناگهانی پشت در خانه ظاهر شد و از شدت تعجب فکر می‌کردم واقعن خوابی چیزی هستم. حس عجیبی بود. تا آن موقع تجربه‌اش نکرده بودم؛ ولی خب الان مزه‌ش رفته است. یا مثلن آن موقعی که خواهرم را دیدم بعد از تقریبن یک‌سال. یا مثلن آن شب بیست و هشت اسفند که با خودم در حال فکر کردن بودم که به بچه‌های غرفه گرانش چه بگویم و چه کار کنیم و این‌ها، که یک‌دفعه دیدم نوروزی آن متن خراشنده را نوشته و همه کاسه کوزه‌ها را به هم ریخته است و علاوه بر کنسل شدن همه چیز، یکهو انگار شیرازه‌مان در رفت و همه چیز از هم پاشید. جواب‌های آقای متین‌فر هم اوضاع را تلخ‌تر می‌کرد. حتا مثلن مزه زهرمار شدن سال تحویل  به خاطر استرس فایل‌هایی که در ادیتشان چندجا را از قلم انداخته بودم و همش نگران رفتن آبرویمان بودم هم از بین رفته است. مزه یکی دو روز اول عید نیز. اصلن چه کاری‌است که بنویسیم؛ انقدر نمی‌نویسیم تا مزه همه چیز برود و زندگی به سمت هرچه یکنواخت‌تر شدن پیش برود. این نگرانی‌های به موقع رسیدن میکروفون‌هایی که سفارش داده‌ام، گرانتر نشدنشان، اینکه چه کاری در موردشان درست است (که سفارش را کنسل کنم و بدهم یکی دیگر-مثل تبریزی- بیاورد یا خیر)، اینکه اصن خریدشان درست است یا باید کاسه کوزه را جمع کنم چون دیگر من و ابراهیم آکوستیکم جایی در موزیک نداریم هم بعد از مدتی مزه‌اش می‌رود. کلن همه چیز بی‌مزه می‌شود و غیر مهم.

به هر حال، سال نو مبارک.