آدم وقتی شروع به اسکرول میکند، به چیزهایی میرسد که میداند هیچکدام مال او نیستند. چه آدم باشد، چه سنج باشد، چه یک بازیگر باشد، چه وکال قارچ عنمی باشد، چه هرکه یا هرچه که باشد. حتا یک خواننده یا نوازنده ناشناس هم میتواند شروع به تصویر کردن کل شکستهایتان در دااتم و در کل، زندگیتان کند. بعد در همین حین، مغز آدم سوت میکشد از اینکه چطور لندهور عزیز با یک بچهی ده سال کوچکتر از خودش، و بلخره آدم میفتد در همان اوستیناتوی معروف که فقط شکستها را نشان میدهد. بعد، لندهور و کوچصفهانی در یک تراز قرار میگیرند و شروع میکنند به خاک ریختن روی سر آدم. هرچقدر هم هی خودتان را با چیزهای دیگر مشغول کنید یا به نمایش کمدی هیروی نسبتن عزادار بروید که مثلن شاید کمی از وخامت اوضاع کم کند، هیچ فرقی نمیکند و خاک ریختنها ادامه دارد. در نهایت، آدم به یکجایی میرسد که نعرههای بیلی و آرایا و جیغوویغهای هتفیلد را فرو میکند در مغز آدمهای خیالی جلوی رویش و آهنگ، "میشود جایگزین همه آنچه که باید باشد و نیست". میتواند کمی اوضاع را تلطیف کند یا لااقل چیزها را از آن زیر بکشد بیرون که بتوانند خالی شوند.