ده سال منهای هشت روز

بخش سخت مسیر رسیده بود. فقط اجازه داشت روی نوک ستون‌های نقره‌ای ِ غول پیکرِ چند تنی راه برود و اگر کمی اشتباه می‌کرد، هیچ چیزی نبود که بگیردش. می‌افتاد و اگر شانس می‌آورد، بین تیرهای زردرنگ چند طبقه پایین‌تر گیر می‌کرد. باد سوزناک، در همه‌جای بدن ضعیف و بیمارش نفوذ می‌کرد و تمرکزش را می‌گرفت. از شدت تب و ضعف، از درون می‌لرزید و سرش گیج می‌رفت. فقط سعی می‌کرد مَقطع ستون‌ها را ببیند و درست محاسبه کند که پایش را کجا بگذارد و چطور از باتوم‌های توی دستش کمک بگیرد.

روی یکی از ستون‌ها تازه جا خوش کرده بود. باتوم‌های نامطمئنش را به یک‌جایی گیر داد و می‌خواست برای قدم بعدی آماده شود. صدای "قرچ" وحشتناکی آمد، ستون از وسط ترک خورد و نیمۀ بالاییش به آرامی شروع کرد به افتادن. زیر پایش یک دفعه خالی شد و فقط باتوم‌ها وزنش را تحمل می‌کردند. صدای قیژ و قوژ بولت‌ها و جرواجر شدن باله‌های ستون بلند شد. هیچکدام از تیرها دوام نیاوردند و دانه دانه پیچیدند و شکستند. ستون با صدای وحشتناکی به زمین افتاد.

پایش را به بالۀ ستون بغلی گیر داد و خودش را سفت به آن چسباند. به منظره ترسناک سقوط ستون و تیرهایش نگاه می‌کرد و گرد و خاک که فرو نشست، دید که دقیقاً موازی یکی دیگر از ستون‌های قدیمی که خیلی وقت پیش شاید ده سال قبل- افتاده بود، روی زمین آرام شده است. آن پایین دیگر لازم نبود وزن اسکلت را تحمل کند. حتی باد هم نمی‌آمد. صحنۀ سقوط آن ستون اول یادش آمد. هرچند که ستون‌های دیگری هم افتاده بودند، هرچند که مسیر به سختی حالا نبود، ولی خب اولین‌بار ها همیشه یاد آدم می‌مانند. ستون‌هایی که زیر پای آدم را خالی کرده‌اند، فراموش نمی‌شوند.

به خودش آمد. باتوم‌هایش را عصا کرد و سعی کرد بالا برود. باد همچنان می‌وزید و به طرز اعصاب خردکنی توی مغزش می‌رفت. یکی از باتوم‌ها را توی سوراخ بولت بالۀ ستون بغلی فرو کرد. از جایش مطمئن بود و می‌دانست که حالا می‌تواند بالا برود. ولی باتوم‌ در کسری از ثانیه پودر شد. قبل از اینکه بتواند بفهمد چه شده، دوباره تعادلش را از دست داد و دور خودش چرخید. یقه‌اش به یک جان‌پناه‌ پیزوری گیر کرد و دید جلوی چشمش، یکی از باله‌ها هم پودر شد و تیر زرد بلندی که آن ستون اولی را به همین ستونی که ازش آویزان بود متصل می‌کرد و اگر از روبه‌رو نگاهش می‌کردی شبیه شهابواره‌ای بود که دقیقاً منطبق بر راستای دید وارد جو می‌شود، از جایش درآمد. دلش خوش بود که اگر بیفتد و خوش شانس باشد، این یکی از همان تیرهاست که نگهش می‌دارد. ولی خب حالا دیگر می‌دانست که چندان هم نمی‌تواند به‌اش اطمینان کند.

هنوز یقه‌اش وزنش را تحمل می‌کرد و تنها یک باتوم‌ برایش مانده بود. حس خفگی داشت. آنقدر باد سرد در همه جایش نفوذ کرده بود که دیگر برایش مهم نبود چند تیر و ستون دیگر از دست خواهند رفت و چه اتفاقاتی خواهد افتاد. نه می‌توانست ادامه دهد، نه می‌توانست آنجا بماند. دعا می‌کرد فقط تمام شود. یا یخ بزند، یا یقه‌اش رهایش کند که بیفتد کنار بقیه ستون‌ها.

وبلاگتان را نبندید. 

ما به اندازه کافی و حتی بیشتر، از دست داده ایم. 


چه کسی تارا را بیاورد توی حیاط سمن‌ها برای جشن شب یلدا؟

نوشته‌هایم اکثرن ناله، لزج و غیرقابل‌فهم است؛ ولی این یکی را انصافن اخطار می‌دهم دردناک و غم‌انگیز است. احتمالا دوست ندارید بخوانیدش.

   ادامه مطلب ...