یک. وسط شلوغ پلوغیها و رفت و آمدها و کثافتکاریها، مأموریت جدیدی بهام واگذار شده که به آرامش اعصاب و روان کمک زیادی میکند.
داستان از آنجایی شروع شد که شعبدهباز فامیل عکسی از اینستاگرام برایم فرستاد و گفت توی عکس چه چیزهایی معلوم است. بهاش گفتم. بعدش بهام گفت که آیا میتوانم مشخص کنم هر کدام از این چیزهایی که گفتم کجا هستند یا نه. من هم به زعم خودم آمدم تمیز کار کنم و کلی وقت گذاشتم برایش. گویا صاحب عکس خوشش آمد و دو عکس دیگر فرستاد که آنها را هم برایش انگول کنم. ولی از ترکیب رنگها و کارهای بصری هیچ خوشش نیامد (چون هم خودش و هم شعبده گرافیست هستند) و ازم خواست که بدون جنگولک بازی و دخالت در اموری که بهام مربوط نیست، فقط شکلها را مشخص کنم.
به فکرم رسید که شاید دنبالکنندگان مجموعه داستانهای انس با نجوم در خانه هم دوست داشته باشند در این تفریح شرکت کنند. عکس را علی قاضیزاده گرفته است.
__________________________________________
دو. وسط شلوغ پلوغیها و رفت و آمدها و کثافتکاریها، فرزند جدید داتم دارد لگد میزند. وکال تمیز و درست استوریتایم را امروز گرفتیم و حتا با شنیدن صداهای خام، قر و قاطی و بیتناسب، نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و عنقریب است که اشکم قرار بگیرد دم مشکم. نمیتوانید تصور کنید که شنیدن این اصوات چقدر رویایی است. از بس که همه کارمان رو خودمان انجام دادیم و نود و نه درصد کارهای گروهی عمرمان با شکست مواجه شده، چنین چیزی که میتواند خیلی با شکوه به نظر بیاید حتا اگر نگران دیستورت بودن وکالها باشید. حتا اگر به طرز احمقانهای دو فیل عین همدیگر را در فاصلهای کمتر از بیست ثانیه تکرار کرده باشید. میدانید؟ چند وقتی است دارم به این فکر میکنم که ما ها خیلی وقتها خروجی کارمان را لمس نمیکنیم و شاید بخشی از کش آمدنمان از همین باشد. باید کاری کرد که خروجی جلو چشم آدم باشد. اگر به عکاسی علاقه دارید، عکسهایی که میگیرید را منتشر کنید. اگر نویسندگی دوست دارید، چیزهایی که مینویسید را به اینوآن بدهید. کاردستی بسازید و نگذارید تپه اسنیکبایتهای نیمه کاره درست شود. خروجی، حتا اگر نگران دیستورت و کمکیفیت بودنش باشید، میتواند بهنظر خیلی باشکوه باشد چون داستانی را تعریف میکند. اگر تیمی بوده باشد که چه هیجانانگیزتر. آن موقع رویایی بودن این اصوات خام، قر و قاطی و بیتناسب را که برای بار شانصدم دارد پخش میشود، بیشتر میشود درک کرد.
نکته: به دلیل کپیرایت داشتن عکسها، این پست احتمالا موقت خواهد بود.
نکته: جواب پیغام بقیه را بدهیم اگر دیوار نیستیم.
من همیشه دوست داشتهام ببینم پشت صحنه چه خبر است. فکر کنم همه کموبیش همینطوری هستند. احتمالا پشت صحنه سریالها، فیلمها یا کنسرتها از خودشان جذابتر هستند. از آنجایی که هیچکس دور و برم نیست که حرف من را بفهمد، اینجا میخواهم خالی کنم خودم را و به عنوان یک عینخردرگِلگیرکرده، از پشت صحنه (با زبان ِ تاحدودیآدمیزادی) بگویم.
ببینید، خیلی مهم است که شما آهنگ را چطور گوش میدهید. ما همه موسیقی را گوش میدهیم که از گهیات روزمره کمی خلاص و آرام شویم. گوش میدهیم که لذت ببریم؛ بدون هدف خاصی. ولی به محض اینکه هدفی وسط باشد، طعم چیزی که گوش میدهید عوض میشود. مثلا گریندیای که زمان گیربکس گوش میکردم، بدترین آهنگ تاریخ دارای بدیهیترین لاینها بود. الان؟ الان باز هم قشنگ و سلیقهام نیست، ولی خب حداقل نفرت برانگیز هم نیست. میدانید چه میگویم؟ وقتی با دید تحلیل میخواهید گوش کنید همه چیز عوض میشود و آهنگ، بهتان حمله میکند و گاز میگیرد. اگر کمی هم دوستش نداشته باشید که ممکن است کارهای دیگر هم باهاتان بکند تازه. هر کاری که فکر میکنید برایتان بد و/یا دردناک است.
حالا، بخش خندهدارتر داستان میدانید کجاست؟ آنجا که شما از دو سر طیف آهنگهایی را انتخاب میکنید که بهتان حمله کنند و بگذارید یک چیزی بگویم، اگر جنین نباشید و بتوانید انعطافپذیر باشید، این وجهی از زندگی گهمالتان است که در عین اینکه میتواند اعصابخوردکن و طاقتفرسا باشد، جالب است و میتوانید همان موقع که اتفاق میفتد قدرش را بدانید؛ بر خلاف تمام چیزهای دیگر که بعد از اتمامشان قدرشان را میدانیم.
خب، اینجا بودیم که از دو سر طیف چیزهایی را انتخاب میکنید. در یک سر طیف، هیچ تکنیک خاصی لازم نیست به جز دقت وحشتناک و نگاهکردن عین جغد؛ چون شانصد میزان سکوت دارید و بعدش مثلا یک دنگ، که اگر اشتباه بزنید هم خودتان را مسخره کردهاید هم بقیه را. به همین راحتی ممکن است فِیل شوید. حالا اینجا، شمایید و حوضتان. باید راه را خودتان پیدا کنید که چطور میخواهید جای درست را پیدا کنید؛ حفظ میکنید، یا با دقت هرچه تمامتر میشمارید و در سکوت همراهی میکنید، یا اینکه برای خوتان نشانه میگذارید که فلانجا باید بگویم دنگ یا دیش یا بررررر.
سر دیگر طیف، پر است از عربدههای الکی و پترنهای غیرقابل درک و شلوغ که اجرایشان مهارت زیادی لازم دارد. ما هم اکسیز لانگ بُرد نداریم که عین کریس ادلر بتوانیم با پاشنهمان بکوبیم روی پدال. پد تمرین پدال هم یک و نیم میلیون تومان است و مگر مغز خر خوردهایم که این همه پول بدهیم برای تکهای لاستیک و چندتا میله. اینجا هم باز شما میمانید و حوضتان. باید برای چیزهای مختلفی راه پیدا کنید. فرقش با آن سر دیگر طیف این است که اینجا، مسئولیت سرعت آهنگ و ضمنا چهار نفر دیگر هم با شماست و وظیفهتان است که همه را کنار هم نگه دارید. حق اشتباه هم ندارید. اینجا دیگر ماسکوا نیست که چهارتا را دو تا بشمارید و ترکمان بزنید به ادامه ترَک و جمعیت هم نفهمد! باید درست رانندگی کنید. مشتی خل و چل آمدهاند که احتمالا همه چیز را حفظ هستند و لابد تعدادی هم آن وسط هستند فقط برای مقایسهتان با نفر قبلی. خود نفر قبلی هم لابد میآید که با پوزخند بهتان نگاه کند و تمسخر بورزد که نمیتوانید پترنهایی را که نوشته اجرا کنید.
قضیه باز هم خندهدارتر میشود با ریلیز آلبوم کانِیت، با رسیدن به مایلستون(!) درام خون و با فشارات وارده برای ضبط استوریتایم و فابریکیت. یعنی کار دو تا گروه که وسطهای طیف هستند مسخره شماست، با دو گروه از دو سر طیف اجرا دارید و یک گروه هم از خیلی خیلی آن سر طیف، هر لحظه ممکن است بشود تنشن دوم.
همه اینها مقدمهای بود برای یک فایل صوتی یک دقیقه و پنجاهوسه ثانیهای. وقتی مجبور میشوید هشتصدتا هندانه را با یک دست بردارید، نتیجهاش چیزی میشود که میشنوید. یعنی علاوه بر اینکه اوضاع اینطوری بههمریخته و روی مخ است، همه چیز شبیه همین شنیده میشود. همینقدر مقطع و استرسزا. پیشنهاد میکنم صدای پخشکنندهتان را (هرچه که هست) بلند نکنید. ولی به هر حال من هیچ مسئولیتی در قبال اصوات پخش شده در این فایل را نمیپذیرم.
میگویید کلا چرا؟ مگر مرض داری؟ بله. میدانم که به تجربهاش میارزد. چه خوب باشد، چه بد.
پ.ن: اصوات موجود در فایل، واقعا چیزهایی است که باید حفظ / اجرا / ضبط / طراحی شود.
توی ظرفی که پر از بادی و فرتبُردهای کوچک گچی شکسته اسنیکبایت، یک قالب سبزرنگ لسپائول که با خمیر قالب دندانپزشکی ساخته شده، یک بادی گچی کورت هم که قرار بود به فرتبُرد چوبی وصل شود و گیتار گیتاریست اولین گروهمان را شکل دهد، است، یک بدنه نصفهی چلنجرِ کاپریسنما که یک الایدی از سقفش بیرون زده هم به چشم میخورد که پارسال قرار بود با شوق و ذوق عجیبی برای هیرو/معلم کاپریسداشتهمان بسازم که چه خوب شد که به نتیجه نرسید و منصرف شدم. وگرنه آبرویم میرفت از این حجم حماقت.
داستان باید همان پریشب که ایده چهلوهفت بلخره عملی شد، تمام میشد. بیرون رفتن ناگهانی با میمون صنایع و فردایش هم جواب پائول باراکا و کامنت خود گلپایگانی، بهترین پایان در این شرایط بود. در پیروزی و اوج. نباید به ضبط بتری برای ورژن ارکسترالش میکشید که ببینم نمیتوانم دوباره صدای کیک را آنطوری عین چهلوهفت کنم و خوشحال باشم. نباید میکشید که ببینم همان اندک اختیاری که روی پاهایم داشتم هم دیگر از بین رفته و انگار پای مصنوعی وصل کردهام به خودم. میدانید؟ حس غریبی است که مغزتان سیگنال بفرستد و بقیه بدنتان فرمان نبرند و بالعکس؛ قانون وانویک را هم چندین بار نقض کردم از قضای روزگار.
در حقیقت زیر دو اجرایی که قولش را دادهام، زاییدهام. همین الان یادم افتاد که پروپوزال فیلانهای نجومی را هم برای ستاد سمنها هنوز ننوشتهام. رفتن علیرضاس هم این وسط خودش نکتهی جالبی است. همچنان کورس مناسب دوسالهای هم پیدا نکردهام و بهام میگوید پفیوز، نمون. ضبطها مانده. ادیت فیلمها، چه بیبالز چه سهتایمان چه چمیدانم، همهاش مانده و من، خیلی شیک به روی خودم نمیآورم و در فکر این هستم که اُورهدهایم را چه کار کنم که صدایم انقدر لاغر نباشد. چه بلایی باید سر کیکم بیاورم که دوباره آنطوری صدا بدهد. همش یاد حرف باب میفتم که میگفت فلانی مقطع زد و الان خوشحاله؛ تو هم شاید یه مقطع لازم داری. آره قطعن مقطع لازم دارم، ولی در چه جهتی و چطوری، نمیدانم. میترسم اشتباه مقطع بزنم و عین همین چلنجر کاپریس نما، بلااستفاده و خاکگرفته بیفتم یکگوشه روی انبوهی از کاردستیهای دیگری که هیچکدام به نتیجه نرسیدهاند. شاید هم باید فقط یککمی دیگر جلو بروم و سر اندآودِلاینی که به نظر میرسد برای اولین و آخرین بار واقعن قرار است اجرایش کنم، یک مسراشمیت آمد و خورد وسط سالن برج آزادی و همگی اتوماتیک قطع شدیم.