توی ظرفی که پر از بادی و فرتبُردهای کوچک گچی شکسته اسنیکبایت، یک قالب سبزرنگ لسپائول که با خمیر قالب دندانپزشکی ساخته شده، یک بادی گچی کورت هم که قرار بود به فرتبُرد چوبی وصل شود و گیتار گیتاریست اولین گروهمان را شکل دهد، است، یک بدنه نصفهی چلنجرِ کاپریسنما که یک الایدی از سقفش بیرون زده هم به چشم میخورد که پارسال قرار بود با شوق و ذوق عجیبی برای هیرو/معلم کاپریسداشتهمان بسازم که چه خوب شد که به نتیجه نرسید و منصرف شدم. وگرنه آبرویم میرفت از این حجم حماقت.
داستان باید همان پریشب که ایده چهلوهفت بلخره عملی شد، تمام میشد. بیرون رفتن ناگهانی با میمون صنایع و فردایش هم جواب پائول باراکا و کامنت خود گلپایگانی، بهترین پایان در این شرایط بود. در پیروزی و اوج. نباید به ضبط بتری برای ورژن ارکسترالش میکشید که ببینم نمیتوانم دوباره صدای کیک را آنطوری عین چهلوهفت کنم و خوشحال باشم. نباید میکشید که ببینم همان اندک اختیاری که روی پاهایم داشتم هم دیگر از بین رفته و انگار پای مصنوعی وصل کردهام به خودم. میدانید؟ حس غریبی است که مغزتان سیگنال بفرستد و بقیه بدنتان فرمان نبرند و بالعکس؛ قانون وانویک را هم چندین بار نقض کردم از قضای روزگار.
در حقیقت زیر دو اجرایی که قولش را دادهام، زاییدهام. همین الان یادم افتاد که پروپوزال فیلانهای نجومی را هم برای ستاد سمنها هنوز ننوشتهام. رفتن علیرضاس هم این وسط خودش نکتهی جالبی است. همچنان کورس مناسب دوسالهای هم پیدا نکردهام و بهام میگوید پفیوز، نمون. ضبطها مانده. ادیت فیلمها، چه بیبالز چه سهتایمان چه چمیدانم، همهاش مانده و من، خیلی شیک به روی خودم نمیآورم و در فکر این هستم که اُورهدهایم را چه کار کنم که صدایم انقدر لاغر نباشد. چه بلایی باید سر کیکم بیاورم که دوباره آنطوری صدا بدهد. همش یاد حرف باب میفتم که میگفت فلانی مقطع زد و الان خوشحاله؛ تو هم شاید یه مقطع لازم داری. آره قطعن مقطع لازم دارم، ولی در چه جهتی و چطوری، نمیدانم. میترسم اشتباه مقطع بزنم و عین همین چلنجر کاپریس نما، بلااستفاده و خاکگرفته بیفتم یکگوشه روی انبوهی از کاردستیهای دیگری که هیچکدام به نتیجه نرسیدهاند. شاید هم باید فقط یککمی دیگر جلو بروم و سر اندآودِلاینی که به نظر میرسد برای اولین و آخرین بار واقعن قرار است اجرایش کنم، یک مسراشمیت آمد و خورد وسط سالن برج آزادی و همگی اتوماتیک قطع شدیم.
اجرا؟! آره!؟ به به...
ایشالا!
سلام
سلاملیکم
منم یه بار تصمیم گرفتم برای تولد یکی یه چیز دستساز کادو بدم چون پیش خودم فکر کردم که ارزشش بیشتره و اینا. بعد یه چیزی شد نتونستم تمومش کنم تا تولدش. و بعضی وقتا که یادش میافتم خدا رو شکر میکنم که نشد. تازه قرار بود تو جمع کادوشو بدیم. عصمت و طهارتم به باد میرفت اصن.
البته اگه پاراگراف اولو درست فهمیده باشم ربط پیدا میکنه این خاطرهی بی سر و ته :)) وَ باشد که لایههای پنهان این پستت هم بعدا خودت لو بدی.
بله بله خاطره مرتبط و درستی بود. :))
لایه پنهان نداره، داره؟ واضحه به نظرم! :))
ویآیپی میت میخوام! از همین الان رزرو.
:)) چشم چشم!