جناب پاپا، ما درگیریم و تنها.

انگار فقط وقتش که برسد می‌فهمی چه باید بنویسی.

در یک کره آسفالتی خیلی بزرگ معلقم. پوسته کُره ده‌ها متر فاصله دارد و تصاویر و صداها عین فیلم‌های کوتاه به پوسته کُره چسبیده‌اند. تمام صداها و تصاویر خیلی گنگ و مبهم‌اند؛ جز ترکیب ریف دمجینک و حرکت پالم/پام دست راستش که میوت می‌کند و از همه نزدیک‌تر و واضح‌تر است. اما وارد بخش اشتباهی از مغز می‌شود و با احساسات دیگر ترکیب. قاعدتاً باید چیزی شبیه پاترلینی باید روی کادوی تولدی بچکد که با کاستوم هریتج 91 و با بدترین خط ممکن نوشته شده. ولی شرکت سهامی خسارت (به‌قول تبریزی)، قسمت‌هایی از همه چیز در دستانم که قرار بود با هم ببینیم، مرگ خزنده‌اش، قهرمان یک‌بار مصرفش، ورق زدن صفحه تالار مشاهیر در ترکیب با حرکات دست وقتی میک اِ ستند می‌کند، حتی تصویر احمقانه تایسون در دوردست و تمام چیزهایی که طی هفته‌ها قاطی شده و بیرون نریخته، یکهو عین قارچ انفجار اتمی سربرمی‌آورند. تمام چیزهای بی‌ربط طوری مربوط و ترکیب می‌شوند که نمی‌فهمی واکنش مناسبت چه باید باشد. اجرای زنده جدید پنجره کثیف در تقابل با فرد روبرویی قرار می‌گیرد که تازه کنسرت گروه محبوبش را پشت‌سر گذاشته؛ انگار روزگارت تمام شده و جنین‌ترین و لزج‌ترین موجود دنیایی که سه‌کنج دیوارش کز کرده است. یک کامنت رقت‌انگیز که می‌دانی به هیچ‌جا نمی‌رسد، احمقانه‌ترین چیزی است که انگشت کوچکت را به‌اش آویزان می‌کنی و مثلاً سعی می‌کنی بلند شوی. بعد، دوباره به کادوی تولد برمی‌گردی و از شدت گسستگی شیارهای مغزت، نمی‌فهمی کجای داستانی. صبح بعدش، با جوابی عمیق روبرو می‌شوی و دوباره تمام این سطورِ فرسایشی با تمام جزییات از اول تکرار می‌شود.

وقتی یادت می‌آید که ساعتت دارد تیک‌تیک می‌کند و هنوز شانصد تا چرخ‌دنده دیگر ک.آ.ت را باید بچرخانی، فقط دلت می‌خواهد سوار مسراشمیت قیقاج‌رونده باشی، تیربار پشت ژو هشتاد و هشت آبکشت کند و آخرش هم دماغه را عمودی بکوبی وسط زمین.