دمجینک - پریستر و پسرک ماتحتی

خب خب. بیایید.

گاهی جهت تلطیف فضا لازم است پست‌های مفرح و مسخره هم داشته باشیم. چند روزی است که در فکر چیزی شبیه "جوردیسون حیرتی" هستم، اما هنوز سوژه‌ای به‌اندازه‌کافی مناسب نیافته‌ام. فلذا این بار با یک پست تحلیلی شبیه "بلکند دیترویت آخرین شب قرن" با شما هستم.


این پست حاوی الفاظی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد.

  

ادامه مطلب ...

کاش هیفی ساکت می‌شد

پررنگ‌ترین تصویر، قطره آبی است از زیر گردنش می‌چکد و تا شکمش پایین می‌آید. تصویر خاکستری است. دوربین هیچ ابایی از ثبت تک‌تک جزییات ندارد. می‌تواند با یک برخورد فیزیکی دو طرفه منظوردار ادامه یابد، یا با حرکاتی آکروباتیک با نمایش تمام جزییاتی که به مغز هرکسی می‌رسد و فقط بیانش نمی‌کند، یا با همان ام‌جی زردی که از اول قرار بود باشد.

انگار از شدت زیاد بودن دما، همه‌چیز پلاسما است و هنوز چهار نیروی بنیادی تفکیک نشده‌اند. دوهزاروده یک بخشی از مغز را تحریک می‌کند که نمی‌توانی بفهمی کجاست و پاسخش مناسبش چیست. می‌تواند همان قطره آب و کل ماجراهای مربوطش باشد، می‌تواند چهره‌ای خشن باشد که همزمان با فرود آوردن استیک راستش نعره‌ای بزند و آتشی از اطرافش زبانه بکشد، می‌تواند فقط راه فراری باشد برای اینکه هی به عقب برنگردیم و به هم چنگ نیندازیم. ولی وقتی همه این‌ها با هم ترکیب می‌شود، به این فکر می‌کنی که این همه آدم مریض در زندگی روزمره از کجا سربرمی‌آورند. غمی که تبدیل به خشم شده، با انزجاری عمیق و با کات‌هایی سریع از آمیزش می‌آمیزد و از تک‌تک سوراخ‌ها فوران می‌کند؛ حسی شبیه حس ریف زیر ورس‌های اول دادگاه اژدها.

ارتباط زورکی فالانکس

صحبت کردن درباره‌اش مثل خالی کردن جوش چرکی است. اما همیشه هم فرصتی برای تخلیه جوش نیست.

جز صدای باد هیچ صدای دیگری نیست. خورشید وسط آسمانی آبی می‌تابد و تصویرش هم روی آبی که روی نمک‌های سفید بی‌انتها را گرفته منعکس می‌شود. منظره‌ای که می‌توان تا آخر عمر به‌اش خیره شد و به نشخوار انواع و اقسام فکرها پرداخت. دست کمی از صحنه تمام شدن راننده کاماروی کانورتیبل با هارت‌اتک‌این‌لیبای ندارد. فقط با این تفاوت که ترکیب آب و نمک، از پس کله تا پاشنه پا را می‌سوزاند. با دهانی نیمه باز به آسمان خیره است و منتظر است که تمام شود. آخرین تصویر، حلقه‌ای از آدم‌های معلق در هواست که کله‌هایشان را به هم چسبانده‌اند و می‌چرخند. کارل دونیتز هم قطعاً یکیشان است. انگار چیزی شبیه یک لالایی لطیف می‌خوانند، اما صدای عربده‌های دلچسب سندرز و هیفی آنقدر بلند است که نمی‌گذارد لالایی درست شنیده شود. تنها چیزی که به نمک‌ها می‌چسباندش همین است؛ اگر لالایی شنیده شود یعنی به حلقه آدم‌های معلق می‌پیوندد و دوربین در چشم عسلی/گُهیش فرو می‌رود و تصویر هم به سفیدی نمک‌ها می‌گراید.

چیزی شبیه ترکیب مهلک آخر فالانکس و عکسی که در پیج ووتس بود.

 

امپتی شلِ بدون اینترکورس

همه درگیر سفارش نوشیدنی در کافه بودند. من حتی رغبت نکردم منو را نگاه کنم.

همه داشتند از لذت ساندویچ خوردن و خوشمزگی بیش از حدش تعریف می‌کردند، ولی به نظر من نانی بی‌مزه بود که سعی داشتم به زور سس سیر و نوشابه فرویش دهم.

همه از چسبیدن شویدپلو با کنسرو ماهی تن در حیرت بودند. به نظر من فقط غذایی بود که مجبور به خوردنش بودم.

همه از مهارت شگفت‌انگیز و پترن‌هایی که "روی ریتم" بود تعریف می‌کردند. ولی به نظرم فقط یک سری چیز دم‌دستی بود که به‌طور غریزی بیرون می‌ریخت.

تمام خوشه‌ها عینِ هم و زشت بودند. حتی پیدا کردن حلقه با صدوبیست‌وهفت خپل هیجانِ خاصی نداشت.

وقتی دراز کشیدم و ترکیب آنتروپی و منظره بالا هیچ حس خاصی را به‌وجود نیاورد، به شدتِ توخالی بودن شِل‌ام پی بردم. یکی از آرزوهایم به سردترین و بی‌حس‌ترین حالت دوباره داشت برآورده می‌شد. بار قبلش نوشته بودم انگار یکی از علایق وسواس‌گونه‌ام دارد از دست می‌رود. فکر کردم این‌بار شاید فرقی کند، ولی هیچ تفاوتی نداشت و شاید حتی بدتر بود. این عمق پوچی بود. به این فکر کردم که چیزی برای چنگ زدن و نگه داشتن خودم ندارم. انگار بخش‌هایی اصلی از هویتم در حال کنده شدن بود. انگار دست کسی را که گرفته بودم، وسط راه ول کردم و حالا نه او را داشتم و نه بقیه‌ای را که پشت سرشان گذاشته بودم. انگار قوطی منفجر شده و تمام محتویاتش، تمام چیزهایی که تعریفش می‌کنند، هر کدام به گوشه‌ای پرت شده باشد. حالا فقط یک پوسته خالیِ ترک‌خورده مانده که خودش هم نمی‌داند کجای مسیر افتاده است. نمی‌داند چطور محتویاتش را دوباره جمع کند یا خودش را به زحمت در دست همان کَس بیندازد.

 

* دیشب چرا پیشنهادش رد شد؟ نباید سهمی می‌داشت یا صرفاً باید قربانی استرس، استیصال و ندانم‌کاری می‌شد؟ شاید این خودخواهانه‌ترین و سمبلیک‌ترین اتفاق باشد که یادآوری می‌کند انعطاف وقتی خوب است که نخواهی، ولی بتوانی بپذیری. یادآوری می‌کند هرچند پیکاپ‌های پسیو استفاده دارند، آدم‌های پسیوی که عین کیسه آب بدون شکل خاصی ولو می‌شوند، فقط همانجایی که هستند می‌مانند و می‌گندند.