امپتی شلِ بدون اینترکورس

همه درگیر سفارش نوشیدنی در کافه بودند. من حتی رغبت نکردم منو را نگاه کنم.

همه داشتند از لذت ساندویچ خوردن و خوشمزگی بیش از حدش تعریف می‌کردند، ولی به نظر من نانی بی‌مزه بود که سعی داشتم به زور سس سیر و نوشابه فرویش دهم.

همه از چسبیدن شویدپلو با کنسرو ماهی تن در حیرت بودند. به نظر من فقط غذایی بود که مجبور به خوردنش بودم.

همه از مهارت شگفت‌انگیز و پترن‌هایی که "روی ریتم" بود تعریف می‌کردند. ولی به نظرم فقط یک سری چیز دم‌دستی بود که به‌طور غریزی بیرون می‌ریخت.

تمام خوشه‌ها عینِ هم و زشت بودند. حتی پیدا کردن حلقه با صدوبیست‌وهفت خپل هیجانِ خاصی نداشت.

وقتی دراز کشیدم و ترکیب آنتروپی و منظره بالا هیچ حس خاصی را به‌وجود نیاورد، به شدتِ توخالی بودن شِل‌ام پی بردم. یکی از آرزوهایم به سردترین و بی‌حس‌ترین حالت دوباره داشت برآورده می‌شد. بار قبلش نوشته بودم انگار یکی از علایق وسواس‌گونه‌ام دارد از دست می‌رود. فکر کردم این‌بار شاید فرقی کند، ولی هیچ تفاوتی نداشت و شاید حتی بدتر بود. این عمق پوچی بود. به این فکر کردم که چیزی برای چنگ زدن و نگه داشتن خودم ندارم. انگار بخش‌هایی اصلی از هویتم در حال کنده شدن بود. انگار دست کسی را که گرفته بودم، وسط راه ول کردم و حالا نه او را داشتم و نه بقیه‌ای را که پشت سرشان گذاشته بودم. انگار قوطی منفجر شده و تمام محتویاتش، تمام چیزهایی که تعریفش می‌کنند، هر کدام به گوشه‌ای پرت شده باشد. حالا فقط یک پوسته خالیِ ترک‌خورده مانده که خودش هم نمی‌داند کجای مسیر افتاده است. نمی‌داند چطور محتویاتش را دوباره جمع کند یا خودش را به زحمت در دست همان کَس بیندازد.

 

* دیشب چرا پیشنهادش رد شد؟ نباید سهمی می‌داشت یا صرفاً باید قربانی استرس، استیصال و ندانم‌کاری می‌شد؟ شاید این خودخواهانه‌ترین و سمبلیک‌ترین اتفاق باشد که یادآوری می‌کند انعطاف وقتی خوب است که نخواهی، ولی بتوانی بپذیری. یادآوری می‌کند هرچند پیکاپ‌های پسیو استفاده دارند، آدم‌های پسیوی که عین کیسه آب بدون شکل خاصی ولو می‌شوند، فقط همانجایی که هستند می‌مانند و می‌گندند.

نظرات 8 + ارسال نظر
Morgana پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 18:16

قربون همه‌تون بابا! :))

+ عوا راست می‌گید؟ پس خدا منو ببخشه. من فکر کردم داره کولی بازی درمیاره صرفا و مسخره‌ش کردم.
البته دلیل اینکه توی ذوق‌ش خورد به نظرم برای این بود که چیز خیلی جدیدی چشمشو نگرفته بود و قبلا تجربه همه چیزها رو داشت با کیفیتی بهتر.

از آدم‌ها بیشتر خوشش اومده بود. اینطور که تعریف کرد یک آقای نسبتا میان‌سال و خیلی مهربون با تیپ کوهنوردی طوری بود که با ذوق و شوق خورشید رو رصد می‌کرد و توضیح می‌داد. کار و بارش هم _هرچند زیر زلّ آفتاب بود_ بیرون از اون محیط خفقان آور بود. خلاصه که عاشق اون آقاهه شده بود. در نهایت هم جهت حسن ختام، اومد به من پیشنهاد کرد برم زن آقاهه بشم چرا که تلسکوپ فوق خفنی داشت که بند و بساطی شبیه بهش رو ندیده بود قبلا. و هم اینکه والدین‌مون فعلا نمی‌ذارن خودش بره زنش شه.
بله.
نتیجه بچه بزرگ کردنِ من اینه.

اوف بابا...کاش ما هم تجربیات با کیفیت داشتیم.

آها، بله بله. اون آقای میان‌سال با تیپ کوهنوردی! :))))))))))))))))))))))))))))))

Morgana شنبه 17 اردیبهشت 1401 ساعت 02:05

چاکر شما خانوم مُرغی عزیز هم هستیم :دی
قربون خنده‌هاتون. و مابقی چیزاتون :))
کاشکی که هی بخندی.
من اصن گزارشگر اختصاصی‌تون می‌شم میام براتون داستان تعریف می‌کنم هی :دی


+ والا عمو داوود، تکتم داره به والدین من می‌خنده :)))
که در تامین یکی از ابتدایی‌ترین نیازهای بشر که "خوراک" هست، ماجراها داریم باهاشون همیشه.

بعد من و تکتم می‌شینیم از ماجراهاشون درس زندگی دریافت می‌کنیم :)))
من مادرم یه رگ شمالی داره. و وقتی برادرهاش میان خونه باید حتما کباب کنه (در این داستان، کوبیده). بعد یه شب با اینکه شرایط به راه بود و آتیش درست شده بود به چه بزرگی و این‌ها، کاشف به عمل اومد که چربی مناسب رو به گوشت‌ها نزده و خلاصه می‌افتن توی منقل! با اینکه چقدر ذوق داشت و برنامه اصلی و غذای مهمونی‌ش در واقع اون کبابه بود، ولی تا دید اینطوره دیگه رهاش کرد و گوشتا رو برداشت تا در موقع مناسب رفع اشکال کنه و درستشون کنه.
و مهمونی رو با قورمه سبزی‌ایی که کاملا یهویی و اوت آو نوور درست کرده بود _که در ابتدا اصلا قصد درست کردنشو نداشت اتفاقا_ ادامه داد.

و خوشحال بود در نهایت با قورمه‌سبزی‌ش و مهمونا و همه چیز.

نتیجه گرفتیم از این قسمت، که غمِ درست نشدنِ کباب نباید بذاره که از خوشیِ قورمه‌سبزی‌های زندگی‌مون غافل شیم.

بعد من ساعت هفت صبحِ یک روز تعطیل! با یه سوز و گداز خاصی اینو واسه تکتم تعریف می‌کردم بلند بلند! و تکتم اینجوری بود که حاجی، تو رو خدا فقط به من بگو اول صبحی چی زدی؟ :))) منم می‌خوام ازش! :))))))


+ امروز(دیروز)تون هم مبارک و خدا قوت :)) گوینِ ما هم به نیابت از ما اومد طرفای شما. البته اینجور که اون تعریف کرد، فقط واسه‌ی بُردن یه جایزه اومده بود. بعد که بهش نرسید، زنگ زد به من و گفت، آیم دان ویت د استرونومی ثینگز اند یور بولشتز :)))
گویا تهویه خیلی مناسبی نداشته و بچه خفه شده بود اونجا :))

خیلی متشکرم از توضیحات مفصّل و دقیقتون! :))))))) اون نکته اون وسط هم کولاک بود اصن؛ اینکه غم کباب نباید فیلان کنه. :))
ایشالا هی سر صبی بخندین و چِت کنین.


اووووف اصن از پاراگراف آخر! تیرباران کردین ما رو.
عهههه! اومده بود؟ می‌گفتی جواب سوالا رو بهش بگم شاید برنده می‌شد :)))) ولی خب گویا خدا رو شکر دلسرد شده و کلاً بیخیال این چیزا می‌شه.
اتفاقاً دو روزه بحث سر تهویه اونجاست و همه دارن به باعث و بانیش فحش می‌دن.
امیدواریم در سال‌های آتی مشکلات به حداقل برسه که البته آرزوی کشککی‌ای بیش نیست. :))

تکتم پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1401 ساعت 21:03

مخلصم به مولا
کلاس نمی‌رم متأسفانه، ولی همین‌جوری آره. روزانه یه صداهایی درمی‌آد ازش.


سلام سلام. مرغی/مراغه‌ای هستم در خدمتتون. مورگانا منم این مثال قوطی تن ماهی رو خوندم یاد چربی کباب افتادم دوباره یه دور از اول خندیدم به همه‌چی.

خوبه خوبه
صدا رو ازش بکش بیرون. :))

مرغی نداشتیم که. همون مراغه‌ای نبود؟ :))
اگه چیز خنده‌داری هست بگین ما هم بخندیم.

اترینا چهارشنبه 7 اردیبهشت 1401 ساعت 22:43

اگه یه وقتایی میشد مغزو خاموش کرد خیلی خوب میشد،

خیلی زیاد!

Morgana دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 20:49

نمی‌دونم دقیق. خوندنش برام در اون لحظات همچو احساسی داشت. تو گویی داری توی خلسه می‌زی‌ایی. یا شایدم فیلتر چشم خودمه که فعلا همه چیزو خاکستری می‌بینه.
اشکال از گیرنده‌ست :))


عه! عه! سلام خانوم مُرغی‌! :)) چقدر خندیدم به کامنت‌تون :))

جالب بود به هر حال

بخش دوم رو احتمالا با من نبودی. :))

Morgana دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 03:03

احساس کنده شدن روح از جسم داشت. انگار که داری داخل خودت زندگی نمی‌کنی و روحتو جا می‌ذاری گوشه اتاق‌ها، بعد از اونجا به قضایا و محیط و آدما و خودت نگاه می‌کنی.

مثل این آدم‌ها که وقتی می‌رسن کت و کلاه و چیزهاشون رو آویزون می‌کنن به جالباسی‌ایی چیزی، همون اول کاری تا می‌رسی هر جا، روحت رو از خودت درمیاری و آویزونش می‌کنی.

یه کتاب باید بنویسیم، همه با هم با مشارکت همدیگه. خیلی جالب می‌شه!
"راهنمای دوام آوردن در ایام خاکستری رنگ"



+ ما یک بابایی داشتیم، وقتی ما خونه نبودیم تن‌ماهی رو گذاشت رو گاز تا واسه خودش مثلا شام درست کنه. بعد دیگه سرگرم کار و کتاب خوندن و این‌ها شدن، حدود یک ساعت بعد، تن‌ماهیه با شتاب فرابشری ترکید و محتویاتش پرتاب شد به سقف آشپزخانه.
نشون به اون نشون که ما هفت سال بعدش رو توی اون خونه بودیم، و هنوزم که هنوزه رد پوکیدن تن ماهیه روی سقف مونده بود. اصن، خیلی عجیب بود! باور کن سقف رو رنگش هم می‌کردیم بازم یجوری خودشو نشون می‌داد و لکه‌های روغن از توش درمی‌اومد.

پدرم بعد از اون دیگه پاشو به آشپزخونه ننهاد و از میادین کناره‌گیری کرد :))


گفتی قوطی یاد این داستان افتادم. خواستم بهت امیدواری بدم، بعد دیدم دروغ چرا! آقا خلاصه تا مدتها رد این پوکیدن‌ها می‌مونه در وجودمون :))) هیچ دلت رو خوش نکن ینی :))))

_مورگانا، خداوندگار به حاشیه روندن پست‌های قشنگ و جالب ملت_

چطور این احساسو داشت؟

+ بله جاش می‌مونه هزاران سال، حالا هی نقاشی کن :))
_اختیار دارین در ضمن_

شهرزاد دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 00:30

While everything burns
یاد این آهنگ افتادم.

نشنیدم فکر کنم :-؟

تکتم یکشنبه 4 اردیبهشت 1401 ساعت 19:09

بالاخره یه اصطلاحی رو وسط نوشته‌هات فهمیدم: کاربرد پیکاپ پسیو.
درود

اوووف! واقعاً خوشحال شدم که تو هم هنوز میای اینجا.
هنوز سازتو ادامه می‌دی؟ بگو که ادامه می‌دی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد