آنور ماجرا و تقسیم شدن به n تکه مساوی

فرصت رویایی و عمیق شدن مسائل پس از چرخاندن اولین چرخدنده ک.آ.ت مهیا نشد، آنقدر که همه چیز فشرده و عجیب بود. انگار آدم حواسش به همه چیز هست، ولی در عین حال بیشتر تمرکزش هم روی این است که رفتار درستی انجام بدهد. چیزی شبیه سیستم تعلیق ماشین که تمام تلاشش ساکن نگه‌داشتن اتاق است.

صبح پیش از امتحان، رفتند پیشش که تولدش را جشن بگیرند و من فقط پیش خودم جشنش گرفتم. شب قبل از امتحان، کارگاه نسبتاً پرتنشی برای رقابتی که از سال 94 پایه‌گذاریش کرد، داشتم و مجبور بودم ذهنم را به‌کلی منحرف کنم. نمی‌دانم، شاید همه‌ش نشانه باشد. شاید پیامی دارد می‌فرستد. شاید دارد می‌گوید نباید چرخدنده را می‌چرخاندی. اعتقادی به این چیزها ندارم، ولی گاهی فکر می‌کنم اگر واقعی باشد چه؟ اگر چیزی شبیه همبستگی کوانتومی در مقیاس ما وجود داشته باشد چه؟

قرار نبود امتحان در آن هفته باشد. خودم را کلی جرواجر کرده بودم که لااقل هفته قبلش بیفتد که انقدر فشرده نشود؛ ولی آنقدر فشرده شد که شعاع شوارتزشیلدمان از آن طرفمان بیرون زد. هفته بسیار غریبی بود. مخصوصاً آخرش که همه چیز رویایی‌تر و جذاب‌تر از چیزی شد که انتظار می‌رفت؛ هرچند که زخم گنده‌ای وسطش وجود دارد.

همیشه دوست داشتم "آنور ماجرا قرار داشتن" را تجربه کنم. یعنی به عنوان تماشاچی و مخاطب، اینور داستان نباشم و در سمتی باشم که چیزی را به بقیه هدیه می‌دهند. مثل یک اجرا جلوی جمعیت. یا حتی تدریس یا مثلاً یک سخنرانی. بعد که مسابقه تمام شد، حسم خیلی نزدیک به اجرا بود، چون اشتراکات زیادی داشتند / دارند. یکیش این است که تمام ریسمان‌های نامرئی‌ای که آدم‌ها و کارهایشان را به‌هم ربط می‌دهد، بسیار نازک و پاره‌شونده‌ست. هر اشتباه کوچک می‌تواند کل دومینوی ریسمان‌ها را به‌هم بزند. یکی دیگرش این است که هر کسی بخشی از کار را انجام می‌دهد و حتی اگر ضعیف‌تر از بقیه باشد، ضعفش دیده نمی‌شود. می‌تواند کمی کنار بایستد و از هماهنگی قوی‌ترهای گروه لذت ببرد. صحنه‌ای که گروه‌های داوری در اتاق‌های جداگانه نشسته‌اند، با اعضای گروهشان کلنجار می‌روند و گاهی راهنمایی می‌کنند، ایده‌هایی که در حین مسابقه می‌دهند، هماهنگی‌هایی که در لحظه انجام می‌شود و تمام چیزهای دیگر، می‌توانند بی‌نهایت شکوهمند باشند؛ اما قصه اینجاست که باید همه چیز را با هم نگه داشت.

احتمالاً باید به تکه‌های مساوی تقسیم می‌شدم. یکی را می‌بردم بروجرد که مراقب اوضاع باشد و نگذارد چیزی به‌هم بریزد، سه تا را به اتاق‌های داوری می‌فرستادم که با آرامش ذوق کنار هر کدام از داورها بنشیند و کلی چیز یاد بگیرد و درباره داستان ماندریا و باقی قضایا صحبت کند، یکی را به اتاق دبیرخانه می‌فرستادم که شاید بتواند استرس شدید جایگزینش را کم کند، یکی را به پشت‌بام می‌بردم که کنار رفیقش و سی‌پی‌سی بایستد و یاد بگیرد و با منوها کار کند و لذت ببرد از کمربندهای نارنجی رنگ مشتری و پیدا شدن شگفت‌انگیزی دو تا از قمرهایش را از پشت / جلوی سیاره رصد کند، یکی را هم نگه می‌داشتم که به همه سرکشی کند و از همه چیز لذت ببرد. ولی وقتی نتوان به اندازه کافی تقسیم شد و کلاً "کافی" نبود، همه‌چیز به هم می‌ریزد و همین است که زخم گنده‌ای وسط تمام قضایا برجا می‌گذارد. عین اجرایی که یک نفر از وسط جمعیت برایت گوجه پرت کند و بگوید که از ساز زدنت حالش به‌هم می‌خورد. بگوید که مبارک گروهتان و فلانی و فلانیِ عوضی که تو را دارند. بگوید که در شرایطی که روحیه بدی خواهی داشت، دهانی را ازش سرویس کرده‌ای، جبران خواهد کرد. موقعی که طبق قوانین طبیعت نمی‌توان تقسیم شوی و در نتیجه باید تمام تلاشت را بکنی که بالانس ظریف بین تمام قطعات را نگه داری - انگار که روی یک طناب باریک راه می‌روی و فقط یک چوب بلند برای حفظ تعادلت در دست داری حرف‌ها و گوجه‌پرت‌کردن‌ها یادآوری می‌کنند که تک‌تک حرکاتت اشتباه است. انگار مغزت کیلومترها از تمام اعضای گروه، تماشاچیان و حتی گوجه‌پرت‌کنان فاصله دارد و فقط جسمت دارد جان می‌کَند که کاری فیزیکی انجام دهد و حضور داشته باشد. آخرش هم تو می‌مانی، آدم‌هایی که دور می‌شوند، یک سِن خالی که تا بی‌نهایت بزرگ می‌شود با پروژکتورهایی که تنهاییت را به رخت می‌کشند و سازی گوجه‌مال شده که نمی‌توانی به‌اش دست بزنی. حتی افتادن یک پیچش هم می‌تواند دنیا را روی سرت خراب کند؛ عین استیکر کاپی که از دیوار کنده شد و کف اتاق داوری افتاد. تمام این‌ها با یادآوری آدم‌هایی که نیستند و آنهایی که گوجه پرت‌کنان دور می‌شوند، طبق معمول ترکیب مهلکی می‌سازد و چاره‌ای جز تکیه دادن به دیوار و خیس شدن چشم‌ها نیست.

سیستم تعلیق ماشین هم تحملی دارد و در ضمن نمی‌شود تمام مسیرها را بدون محدودیت، قید و شرط اسلک‌لاینینگ کرد. یک‌جا بالأخره یک دست‌انداز اضافی یا یک قدم دیگر، کار را یکسره می‌کند. مغز هم تعمیر و نگهداری می‌خواهد. وقتی نورها روشن می‌شوند، برق سنج‌ها چشم آدم را می‌زند و آدم‌ها سیاه و نادیدنی می‌شوند، تازه شروع ماجراست و فشار روانی شدیدی وارد می‌شود؛ ولی شنیدن صدای تشویق برای آدم‌های اینور ماجرا که از دید ما، آنورِ ماجرا هستند- بار روانی وحشتناک را به‌تدریج کم می‌کند. اما میان صدای تشویق صدها نفر، فقط یک گوجه کافی است که آدم تا مدت‌ها از خودش بپرسد "مگه من چی کار کردم؟"

آنور ماجرا قرار داشتن، خوب نیست.