بتری لایو 2000: کاملن بی ربط

منقول از پلاس:

به کسانی که اعصاب و حوصله شلوغ کاری ندارن، اکیدن توصیه میشه از کلیک روی لینک خودداری کنن.

اولین بار، اینو زمانی دیدم که تازه داشتم پی میبردم خواننده متالیکا، فقط یک نفره که ممکنه هم سبیل چنگیزی با موی کوتاه داشته باشه، هم موهای بلند با ریش. تازه، درامر ذخیره هم نداره اگه درامر اصلی مشکلی براش پیش اومد، ذخیره هه بیاد جاش. تازه داشتم تشخیص میدادم که موهای آدم ممکنه در زمانهای مختلف بلند یا کوتاه باشه و تیپ آدم فرق کنه.

درکم هنوز به اون مقدار نرسیده بود که بفهمم تو 0:43 آقایی که گیتار میزنه و میخونه، با دستش داره به جمعیت یک فحش بدی میده و قصدش خاروندن دست یا بالا زدن آستین تیشرتش نیست.
یه کراش خاصی هم روی اون دختره تو 1:15 پیدا کرده بودم که خیلی بامزه و نمکی میخونه شعرو (تازه سین ش هم فک کنم میزنه یه مقداری).
3:30 رو شونصد بار نگاه و آرزو میکردم تو زندگیم بتونم مث همون خواننده هه از عقب خم بشم و بعدش هم با شدت بیام جلو میکروفون و بگم "پــتووورِرری!" (نمیفهمیدم چی میگه اصن).
حرکت دست بیسیست تو 3:41 و هماهنگیش با سکوت آهنگ و "هوی" گفتن خواننده به شدت برام هیجان انگیز بود؛ البته بعد از حرکات دست و سر گیتاریست در 3:49 و 3:57.

آخرشم که تموم میشد، با خودم فکر میکردم اگه یه روز درام بخرم و بتونم این آهنگو باهاش بزنم، دیگه هیچی از دنیا نمیخوام! البته که زر مفت کودکانه ای بیش نبود.


پ.ن : البته فکر کنم این آهنگ و مخصوصن این اجرا (که همشون در شدیدترین حالت مستی به سر میبرن!) خیلی برای این همه خاطره نوشتن مناسب نیست! :))

کارکرد متفاوت ک.آ.ت

البته شاید اسمش را واقعن نتوان گذاشت کارکرد "متفاوت". چون مغز اصلن شوخی ندارد وقتی بخواهد به یاد بیاورد و خاطره سازی کند؛ همه چیز را با هم می‌آورد و به هم ربطشان می‌دهد. قضایای ک.آ.ت هم از این قاعده مستثنی نیستند.


به کف همان منطقه استراتژیک حیاط نگاه و سعی در متقاعد کردن خودم می‌کنم که آنقدرها هم برای دراز کشیدن کثیف نیست. طاق باز دراز می‌کشم. منظره زیر لبه‌های سقف، چیز جالبی است که احتمالن کمتر کسی نگاهش به‌اش افتاده است. ناخودآگاه چشمانم بسته می‌شود و با باد همراه می‌شود و می‌روم.


تصویر سنگ‌هایی که دیشب زیر نور چراغ، نارنجی دیده می‌شدند یادم می‌آید و آسفالتی که نصف خاطرات کودکیم را زیر کرده است. انداحتن چرخ دوچرخه لای تمام این سنگ‌های بزرگ و کوچک و چاله چوله‌ها، هیجان انگیزترین و خطرناک‌ترین کاری بود که توانایی انجام دادنش را داشتم و کیف می‌کردم از اینکه فرمان دوچرخه‌ی قرضی زیر دستم می‌لرزید و من به زور باید صاف نگهش می‌داشتم و حالا، امشب، که می‌شود دیشب همان موقع و پریشب همین الان، شب عروسی صاحب دوچرخه، دور از سر و صداها و "لطف کردی اومدی...قررربااااانت"های صاحب‌خانه، ایستاده بودم و همه‌ی اینها یادم می‌آمد و به این فکر می‌کردم که صاحب دوچرخه آنقدر بزرگ شده که زن بگیرد و خودش بشود داماد و برای بار چندم، گذر زمان خیلی خوب در اقصی نقاط بدنم فرو رفت و به طرز زجرناکی درکش کردم. چیزی که باعث می‌شد سپر شبه کینگیم در برابر فرورفتن زمان کم توان شود، تعاریفی بود که از عروس‌های کِنِدی می‌کردند و صحبت‌هایی که در موردشان می‌شد؛ علاوه بر سیر اتفاقات افتاده از موقعی که دور عروس و داماد حلقه زدیم و من ناخودآگاه دست بغل دستیم را گرفتم بدون اینکه فکر کنم اصلن کی هست و آیا اصلن کار درستی هست یا نه و آیا با فرهنگشان جور در می‌آید یا نه و نگاه‌هایی که پشت سرش آمد و من فکر کردم که چه گه بزرگی خورده‌ام و آیا بروم معذرت خواهی کنم یا نکنم و اگر پشت سرم حرف در بیاورند – عین همان حریف تمرینی ژ دار- چه و هزارجور فکر و خیال دیگر تا ضربه‌ی آخر؛ موقعی که فهمیدم نمی‌تواند حرف بزند و ناشنواست. همین ضربه‌ی آخر خودش نقش خیلی زیادی داشت در اینکه آدم از مودِ شبه کینگیش بیاید بیرون. وقتی هم که اینها را بگذارید کنار همدیگر و ناخودآگاه در ذهنتان این جمله ظاهر شود که اینها می‌شوند سمبل تمام هدف‌هایی که قرار بود بهشان برسی و نرسیدی، دیگر آنجاست که همه چیز به هم مربوط می‌شود و چاره‌ای ندارید جز اینکه یا دیوانه شوید یا برگردید به سوی سر و صدا و نور. شاید مغزتان یک مقداری آرام بگیرد.


البته کرم از خود درخت نیز هست قطعن. خودم هم کرم دارم که خودم را درگیر کنم. یک چیزی شبیه همان مزخرفات بچگی – که از قضا به بی‌بالز هم می‌تواند مربوط ‌شود و همین است که باید گفت بی‌بالز همیشه اتفاقات عجیب و منحصر به فردی در خودش دارد- منتها با دوز پایین‌تر و عاقلانه‌تر. اصلن نمی‌دانم کار درستی هست یا نه. نمی‌دانم باید احساساتم را روشن کنم یا نه. نمی‌دانم باید به فکرش را بکنم یا نه. نمی‌دانم چه کار باید بکنم. فقط سعی می‌کنم توجیه کنم که بعد از این همه مدت خستگی و جنگ اعصاب و درگیری با خودم، شاید بد نباشد اینجوری یک حالی به خودم بدهم؛ هرچند که آن جمله‌ی اینها می‌شوند سمبل همه‌ی هدف‌هایی که قرار بود بهشان برسی و نرسیدی، اوضاع را یک مقداری خراب می‌کند. هر از گاهی می‌زنم به مسخره بازی و حرف از عروس‌های کندی و نفر سوم می‌شود. البته شوخی کردن با نفر سوم خطرناک است چون ممکن است چاله‌ای چیزی زیر برف‌ها قایم شده باشد و یکهو بروید تویش و خدا می‌داند این بار چه اتفاقی میفتد. آنجا احتمالن ایمپلوژن‌ / رمبش‌های جمع شده همگی به اکسپلوژن / پکش تبدیل می‌شوند و همان چاله می‌شود گورتان.


فکر نکنید که با برگشتن به سمت نور و صدا همه چیز نه تنها تمام نمی‌شود، بلکه سخت‌تر هم می‌شود. نفر سوم رفته و بلافاصله به این فکر می‌کنم که آخرین باری که از دختر روس بغل دستیم که سعی داشت حروف سریلیک روی کاتالوگ هواپیما را برای من ادا و کلمات را معنی کند، توی هواپیما خداحافظی نکردم و گذاشتم خبر مرگم مثلن توی فرودگاه که خیلی شیک باشد، جایش هنوز مانده است. جای این هم می‌ماند بغل همان. عروس کندی هم که بیاید چراغ بگیرد روی ماشین که با داماد گل‌ها را بکَنیم و من همه هنوز با همان تِم 14-13 سالگی خوشمزگی‌های بی‌معنیم گل می‌کند که خودم فوق نایس و گلوله‌ی چندصد تنی نمک نشان دهم، اوضاع را وخیم‌تر می‌کند؛ ولی خب خوبیش این است که قبل از آنکه خیلی دیر شود، سر و ته قضیه هم می‌آید و هر که رود خانه‌ی خود. فقط این وسط همین مانده که ابرها بروند کنار و ستاره‌ها نمایان بشوند و آدم را دیگر کم کم به حدود و خطوط قرمز چخ عظما نزدیک کنند که خوشبختانه خستگی بیش از حد مانعش می‌شود.


چشم‌هایم را باز و به این فکر می‌کنم که کاش مداد داشتم و همان موقع می‌نوشتم که هم تازه باشد و هم درست. الان هم باز دارم به همان فکر می‌کنم؛ کاش مداد داشتم و همان موقع می‌نوشتم که انقدر همه چیز با تف به هم نچسبیده باشد. امروز هم یک جمله احمقانه و خنده‌داری توی سرم وول می‌خورد که شاید کم کم دارد وقتش می‌رسد که منم به حرف ماکان برسم و بگویم من داف نمی‌خواهم. شاید ماکان در زندگی واقعیش بزرگ شده باشد؛ بر خلاف دنیای موزیکش.


صدای این شیلنگ‌های ساکشن دندانپزشکی از مغزم می‌آید. انگار چیز زیادی برای تخلیه نمانده و همین است که اینها همه‌اش بوی لجن می‌دهند. باید هرچه زودتر تمامش کرد.  

به همان عصبانیت و ناآرامی Heir Apparent

از آنجایی که روی پیشانی من از اول خلقت چیزی شبیه به "گاو" یا "بی‌شعور" یا چمیدانم، هر گهی نوشته شده است، آدم‌های اطرافم همگی با یک اتفاق غریب می‌روند و محو می‌شوند. همان حس پدر پیر و پارک و فلان و این‌ها. یکی یکهو با وجود "نه مگه مریضم یهو برم گم و گور شم"هایش می‌رود گم و گور می‌شود و با یک "ببخشید" سر و ته قضیه را هم می‌آورد. یکی دیگر "آمادگی ندارد" و نمی‌دانم یکهو در اوج ناآمادگی چطور می‌تواند برود بپرد بغل یکی دیگر. یکی عوض می‌شود، یکی محدود می‌شود، یکی دستش گیر می‌کند توی دماغش، حالا همه‌ی بقیه‌ای که لششان را می‌برند خارج از کشور و یادشان می‌رود به درک و کنار. خنده‌دارترینش این است که نمی‌دانم به چه دلیلی یکی باید بیاید پشت سر آدم حرف بزند و مجبورتان کند با تبر بکوبید روی دست‌هایی که خودشان اصلن رو به ضعیف شدن هستند. حالا بیاید خودتان را تکه تکه کنید که سوء تفاهم بوده و به شما ربطی نداشته و روحتان هم خبر ندارد از اکیپ سه-چهار نفره‌ای که دارند در موردتان حرف می‌زنند. خوب که نگاه کنید واقعن خنده دار است! در مورد یک آدمی حرف می‌زنند که به قولی "سن بابای منه" و از ناکجاآباد اسم شما می‌آید می‌چسبد پشت این آدم و شما می‌شوید یک آدم چیپی که با همه لاس می‌زند و حتا "پیشنهاد بی‌شرمانه‌طور" می‌دهد. باز هم به مرام و معرفت صاحاب گروه که به سرعت قضیه را باور نکرد و یک سؤال پرسید و جواب هم شنید که "نه بابا اینکه بچه‌ست" . خب چه می‌شد بقیه هم دو تا سؤال رد و بدل می‌کردند. چه می‌شد یک‌کم فکر می‌کردند. دیگر از اشتباه گرفتن با سرپرست گروه داماهی که شدیدتر نبود! زود حل می‌شد.


نه اینکه مسأله‌ی جدیدی باشد. مگر نبود که پشت سر من گفته بود "مگه میتونه دریم تیتر کاور کنه؟" . مگر من خودم پشت این و آن حرف نمی‌زنم که فلانی در دانشگاه می‌لیسد و این‌ها؟ ولی خب نمی‌روم توی یک جمعی که چهارنفر آشنای من و او هم هستند این قضیه را بیان کنم و ترکمان اسهالی بزنم به عصمت طرف؛ و ضمنن هم دیده‌ام و حرفم هم قابل دفاع است. روی هوا نمی‌گیرم اسم یک نفر را بچسبانم پشت یک نفر دیگر و فلان.


اگر حداقل معروف بودم یا انقدر خوشتیپ بودم که حسودی می‌کردند به من، حداقل دلم نمی‌سوخت؛ می‌گفتم از حسودیشان است. ولی مسأله همان گه سگی‌ست که نوشته‌اند رو پیشانی من و نمی‌دانم تا کی قرار است بماند.

 

فاک ایت آل و صدای وینمپ را با Heir Apperant تا خشتک‌گاه ببرید بالا و با همان شدت آکرفلت داد بزنید توی صورت مردم که باد ببردشان.