البته شاید اسمش را واقعن نتوان گذاشت کارکرد "متفاوت". چون مغز اصلن شوخی ندارد وقتی بخواهد به یاد بیاورد و خاطره سازی کند؛ همه چیز را با هم میآورد و به هم ربطشان میدهد. قضایای ک.آ.ت هم از این قاعده مستثنی نیستند.
به کف همان منطقه استراتژیک حیاط نگاه و سعی در متقاعد کردن خودم میکنم که آنقدرها هم برای دراز کشیدن کثیف نیست. طاق باز دراز میکشم. منظره زیر لبههای سقف، چیز جالبی است که احتمالن کمتر کسی نگاهش بهاش افتاده است. ناخودآگاه چشمانم بسته میشود و با باد همراه میشود و میروم.
تصویر سنگهایی که دیشب زیر نور چراغ، نارنجی دیده میشدند یادم میآید و آسفالتی که نصف خاطرات کودکیم را زیر کرده است. انداحتن چرخ دوچرخه لای تمام این سنگهای بزرگ و کوچک و چاله چولهها، هیجان انگیزترین و خطرناکترین کاری بود که توانایی انجام دادنش را داشتم و کیف میکردم از اینکه فرمان دوچرخهی قرضی زیر دستم میلرزید و من به زور باید صاف نگهش میداشتم و حالا، امشب، که میشود دیشب همان موقع و پریشب همین الان، شب عروسی صاحب دوچرخه، دور از سر و صداها و "لطف کردی اومدی...قررربااااانت"های صاحبخانه، ایستاده بودم و همهی اینها یادم میآمد و به این فکر میکردم که صاحب دوچرخه آنقدر بزرگ شده که زن بگیرد و خودش بشود داماد و برای بار چندم، گذر زمان خیلی خوب در اقصی نقاط بدنم فرو رفت و به طرز زجرناکی درکش کردم. چیزی که باعث میشد سپر شبه کینگیم در برابر فرورفتن زمان کم توان شود، تعاریفی بود که از عروسهای کِنِدی میکردند و صحبتهایی که در موردشان میشد؛ علاوه بر سیر اتفاقات افتاده از موقعی که دور عروس و داماد حلقه زدیم و من ناخودآگاه دست بغل دستیم را گرفتم بدون اینکه فکر کنم اصلن کی هست و آیا اصلن کار درستی هست یا نه و آیا با فرهنگشان جور در میآید یا نه و نگاههایی که پشت سرش آمد و من فکر کردم که چه گه بزرگی خوردهام و آیا بروم معذرت خواهی کنم یا نکنم و اگر پشت سرم حرف در بیاورند – عین همان حریف تمرینی ژ دار- چه و هزارجور فکر و خیال دیگر تا ضربهی آخر؛ موقعی که فهمیدم نمیتواند حرف بزند و ناشنواست. همین ضربهی آخر خودش نقش خیلی زیادی داشت در اینکه آدم از مودِ شبه کینگیش بیاید بیرون. وقتی هم که اینها را بگذارید کنار همدیگر و ناخودآگاه در ذهنتان این جمله ظاهر شود که اینها میشوند سمبل تمام هدفهایی که قرار بود بهشان برسی و نرسیدی، دیگر آنجاست که همه چیز به هم مربوط میشود و چارهای ندارید جز اینکه یا دیوانه شوید یا برگردید به سوی سر و صدا و نور. شاید مغزتان یک مقداری آرام بگیرد.
البته کرم از خود درخت نیز هست قطعن. خودم هم کرم دارم که خودم را درگیر کنم. یک چیزی شبیه همان مزخرفات بچگی – که از قضا به بیبالز هم میتواند مربوط شود و همین است که باید گفت بیبالز همیشه اتفاقات عجیب و منحصر به فردی در خودش دارد- منتها با دوز پایینتر و عاقلانهتر. اصلن نمیدانم کار درستی هست یا نه. نمیدانم باید احساساتم را روشن کنم یا نه. نمیدانم باید به فکرش را بکنم یا نه. نمیدانم چه کار باید بکنم. فقط سعی میکنم توجیه کنم که بعد از این همه مدت خستگی و جنگ اعصاب و درگیری با خودم، شاید بد نباشد اینجوری یک حالی به خودم بدهم؛ هرچند که آن جملهی اینها میشوند سمبل همهی هدفهایی که قرار بود بهشان برسی و نرسیدی، اوضاع را یک مقداری خراب میکند. هر از گاهی میزنم به مسخره بازی و حرف از عروسهای کندی و نفر سوم میشود. البته شوخی کردن با نفر سوم خطرناک است چون ممکن است چالهای چیزی زیر برفها قایم شده باشد و یکهو بروید تویش و خدا میداند این بار چه اتفاقی میفتد. آنجا احتمالن ایمپلوژن / رمبشهای جمع شده همگی به اکسپلوژن / پکش تبدیل میشوند و همان چاله میشود گورتان.
فکر نکنید که با برگشتن به سمت نور و صدا همه چیز نه تنها تمام نمیشود، بلکه سختتر هم میشود. نفر سوم رفته و بلافاصله به این فکر میکنم که آخرین باری که از دختر روس بغل دستیم که سعی داشت حروف سریلیک روی کاتالوگ هواپیما را برای من ادا و کلمات را معنی کند، توی هواپیما خداحافظی نکردم و گذاشتم خبر مرگم مثلن توی فرودگاه که خیلی شیک باشد، جایش هنوز مانده است. جای این هم میماند بغل همان. عروس کندی هم که بیاید چراغ بگیرد روی ماشین که با داماد گلها را بکَنیم و من همه هنوز با همان تِم 14-13 سالگی خوشمزگیهای بیمعنیم گل میکند که خودم فوق نایس و گلولهی چندصد تنی نمک نشان دهم، اوضاع را وخیمتر میکند؛ ولی خب خوبیش این است که قبل از آنکه خیلی دیر شود، سر و ته قضیه هم میآید و هر که رود خانهی خود. فقط این وسط همین مانده که ابرها بروند کنار و ستارهها نمایان بشوند و آدم را دیگر کم کم به حدود و خطوط قرمز چخ عظما نزدیک کنند که خوشبختانه خستگی بیش از حد مانعش میشود.
چشمهایم را باز و به این فکر میکنم که کاش مداد داشتم و همان موقع مینوشتم که هم تازه باشد و هم درست. الان هم باز دارم به همان فکر میکنم؛ کاش مداد داشتم و همان موقع مینوشتم که انقدر همه چیز با تف به هم نچسبیده باشد. امروز هم یک جمله احمقانه و خندهداری توی سرم وول میخورد که شاید کم کم دارد وقتش میرسد که منم به حرف ماکان برسم و بگویم من داف نمیخواهم. شاید ماکان در زندگی واقعیش بزرگ شده باشد؛ بر خلاف دنیای موزیکش.
صدای این شیلنگهای ساکشن دندانپزشکی از مغزم میآید. انگار چیز زیادی برای تخلیه نمانده و همین است که اینها همهاش بوی لجن میدهند. باید هرچه زودتر تمامش کرد.