نوشتههایم اکثرن ناله، لزج و غیرقابلفهم است؛ ولی این یکی را انصافن اخطار میدهم دردناک و غمانگیز است. احتمالا دوست ندارید بخوانیدش.
قرار بود یک چیز نرمال بنویسم، ولی شرایط خیلی خیلی آنرمالتر از آن چیزی که در تصورم بود پیش رفت.
بعد از کلی تنش و بدوبدو و اعصاب خوردی و انجام ریموتوار کارها، بعد از ناهار صدای آخر لاستناتفورگاتن از توی آشپزخانه بلند شد. شماره آشنا بود، ولی نمیشناختم. فطور بود. بعد از سلامعلیک و احوالپرسی و غیره، حدس زدم که میخواهد بگوید امشب برنامهای چیزی است. گفت یه سوال، از آقای فلانی خبر داری؟ و من در ذهنم این بود که خب بله، تازگیها با هم صحبت کردیم و اصلن همدیگر را دیدهایم. برای برنامه شب یلدا رفته بودیم پیش آقا دینی. ولی یکهو به خودم آمدم و دیدم که عجیب است فطور یکّاره زنگ بزند این را بپرسد. گفتم چه شده؟ انتظار داشتم چیزی شبیه این بگوید که مریض است، یا مثلن دست و پایش شکسته و غیره. ولی گفت کوکرم زنگ زده به –به قول خودش پیمین- و... . نشنیدم چه گفت. یکدفعه یادم افتاد که مومنی هم که دائمالآنلاین است، جواب نداده و حتا پیغام را ندیده. فطور تأکید داشت که نمیداند قضیه راست است یا نه. قطع کردم و به طرز ابلهانهای شمارهی آقای فلانی را گرفتم. بعد گفتم بهانهای جور کنم و زنگ بزنم به مومنی. چندتا از فایلهایی که فرستاده بود، اسم مترجم و منبع نداشت و بهترین بهانه بود. برداشت و خیالم راحت شد. صدایش هم به نظرم عادی بود، ولی یکدفعه صدای جیغ و داد از آنطرف آمد و آب یخ رویم ریختند. بعد از یکی دوبار تماس و پاسکاری بین فطور و مومنی، نمیدانم چه مرضی داشتم که زنگ زدم به بیمارستان. میخواستم مطمئن شوم که خالیبندی است. شماره اطلاعات را گرفتم، شرایط را توضیح دادم و اسم بیمار را پرسید. هنوز کامل از دهانم خارج نشده بود که گفت بله بله. انگار منتظر بود. بعد هم قطع کرد. اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که من وقفه وسط کارها را لازم داشتم؛ این را نه. این یکی نه. نمیتوانم این یکی را هم کنار اتفاقات جدید خانه و رفتن پرستار زن جناب سرهنگ تحمل کنم.
رفتم بیرون برای خرید و عادی جلوه دادن قضایا. انگار کار کرد. قابلیت این را داشتم که کلن اتفاقات را ندیده بگیرم. ولی خب نهایتن برگشتم خانه و هرچه پیش رفت، اوضاع بدتر شد. اوج خندهداریش آنجا بود که همه شروع به انتشار عکس پروفایلش کردند؛ و آن عکس را منِ خاک بر سر گرفته بودم. حتا ناظمی هم آن عکس زهرماری را گذاشت و انگار دیگر ضربه آخر بود. دارم به خودم دلداری میدهم که شاید موقع نصب پرچم یک نفر دیگر کنار من ایستاده بوده و شاتر را زده و عکس مال من نیست؛ ولی آخر دقیقن بعد از اینکه آن شب که با کانِیت تمرین بودیم زنگ زد و تشکر کرد، گذاشت عکس پروفایلش.
حقش این نیست که یک پست اینطوری برایش نوشته شود. باید خیلی مفصلتر باشد. ولی آدم باید حرفش بیاید که حرف بزند.
پستتو تو اینستاگرام که دیدم یه جوریم شد. اینو که خوندم کلا فس شدم دیگه. فکر کنم موسسه پنج تا کوچه بالاتر از شرکت ماس. الان که میومدم و اینو میخوندم به این فکر میکردم که خب! یکی تا همین دو سه روز پیش اینجاها بوده که الان نیست و احتمالا کلی کار نصفه نیمه جا گذاشته. دوباره انگولک شد اون بخش حساس به مرگ و میرم.
میفهمم. ولی سعی کن زیاد انگولک نکنی. از این فرصت که استارکاپ نیومدی و نمیشناختیش استفاده کن و نذار قضایا به هم بخوره.
درک می کنم استاد.
زندگی یک وقفه هایی برای آدم جور می کند که با خودت می گویی کاش تا ابد مثل روبات بی وقفه کار می کردم و فقط تهش یک روز خیلی ساده باتری خودم تمام می شد.
بله. دقیقاً همین اتفاق افتاد.