جمجمۀ خالیام را با اکسنتهای ناینتیین تکان میدهم که خبر مرگم بخشی از هویتم را یادآوری کنم. از شدت تضاد و تناقض به تکینگی رسیدهام و هیچکس، حتی دیاگرامهای فاینمن، نمیتواند توضیح دهد چه خبر است و چه میگذرد. به هر چیزی چنگ میزنم که بالأخره یکجایی یک تأییدی، چیزی بگیرم که راه را درست میروم. اما هر روز دروغ میگویم، اذیت و خیانت میکنم، بیثبات و بلاتکلیفم و نهایتاً عین گذشتهها میخواهم باسن بر زمین بگذارم و تکان نخورم. هر روز [با سرعت و شدت بالایی] برایمان چیزی تازه دارد* و از ثبت لحظاتش عاجزم. میترسم بعداً یادم نیایدشان.
عنوان پست در نهایت بیعلاقگی، کم حوصلگی و گیجی انتخاب شده است.
*بخشی از شعر.