از شوت کردن دسته سگا تا رعب + خیلی چیزها تقصیر من نیست

"فایده‌ای ندارد که منتظر باشید؛ چرا که جز صدای خرخر خفیفی از توی اتاق، هیچکس به استقبالتان نمی‌آید و تحویلتان نمی‌گیرد. خانه، همان چیزی است که در نگاه اول با آن روبه‌رو شدید و هیچ تغییری تویش حاصل نمی‌شود. همانقدر ساکت، همانقدر آرام و همانقدر افسرده و گرفته. شاید قبل‌ترها هم در نگاه اول خانه خیلی ساکت و بی‌رمق می‌بود، ولی حداقل می‌شد مطمئن باشیم که تا چند دقیقه یا ساعت دیگر، یک تحرکی تویش به‌وجود می‌آید. شاید یک کسی از اتاق بیرون می‌آید که طور دیگری می‌شود باهایش ارتباط برقرار کرد و قسمت‌های بیشتری از کُره‌هایمان با هم مشترک می‌شود. ولی الآن، همان اندازه که قبل‌ترها مطمئن بودیم این اتفاق‌ها میفتد، مطمئن هستیم که این اتفاق‌ها امکان ندارد بیفتد چون هزارها کیلومتر با خانه فاصله دارد. تنها کار مثبتی که به جای زل زدن به در و دیوار و نگاه کردن به فضاهای خالی بین موهای مردی / هیرویی که به سرعت در حال پیر شدن و شکسته‌تر شدن است یا گوش کردن به صدای خر و پف خفیف توی اتاق یا فکر کردن به اینکه چرا زنِ خانه، خانه نیست [که البته دلیل خاصی هم به جز رفتن برای خرید نداشت] که همگی موجب حرص و ترک‌خوردگی مغزی آدم هستند، این است که خاطرات خوب و خنده‌دار کشتی کج و استرس‌هایی که سرِ به برق زدن سه راهی کامپیوتر در منطقه فوق‌العاده استراتژیک کنار تخت داشتیم یا به هم کوبیدن بی‌دلیل ماشین‌هایمان یا اعتیادهای ان.اف.اس 5 یا غذا خوردن‌های دسته جمعی – که همگی سالهاست تکرار نمی‌شوند- یا همین دم دست، رعب و وحشتی که در دل مردم آفریده می‌شد را به یاد آورید و سر و ته قضیه را زودتر هم؛ که عادی باشید و عادی رفتار کنید که کسی شک نکند به درونتان.

میز کانتر – 19:33

چهارشنبه –94/11/21 "


کاملن به مناسبت تکرار همین حال و احوالات بود. امروز هم دقیقن دم در، همان بوی خواب و هوای ساکنی بود که یادآور همه چیز بود؛ مخصوصن که با هوای خنک بیرون ترکیب می‌شد و با اینکه هنوز زمستان نیست، ولی نمی‌دانم چرا یادآور شب‌های زمستان بود. موقع برگشت، با اینکه هیچ چیز استرس‌زایی وجود نداشت، حس استرس ابلهانه و کودکانه‌ای داشتم و دلم نمی‌خواست از آنجا کنده شوم و برگردم.

تقصیر من نیست که هوای کثافت مهر یک‌دفعه و بی‌مقدمه می‌آید. تقصیر من نیست که مهر، کلی تولد دارد و ضمنن شانزدهم. تقصیر من نیست که یک چیزی سرچ می‌کنم و به طرز بی‌ربطی از قضای روزگار در چت با روبالشی/رگاو هم آن کلمه بوده – بعد از آن مسلسلی که رویش کشیدم. تقصیر من نیست که آدم‌ها یکهو می‌روند و ول می‌کنند. تقصیر من نیست که دیروز با دو تا از بچه‌های دبیرستان رفتیم اکباتان و در نتیجه دو دسته از کت و کلفت از خاطرات حمله کردند. تقصیر من نیست که بیست و پنجم در اکتبر بود و آن شب تکرار نشدنیش. فقط آنجایی تقصیر من است که پاترلینی و شیندرزلیست و های‌هوپز و مکس‌پین پلی می‌شود. در همان حال که همه جا را انگار قفل می‌کند، انگار یک استراحت هم هست. چیزی شبیه همان حسی که وسط گرد و خاک و شبه کینگ بازی و تخت گاز جلو رفتن و تلاش برای ساختن بونکری که همه چیز ازش کمانه کند، گاهی هم باید دستی کامارو را کشید و زد بغل و صبر کرد تا گرد و خاک فرو بنشیند و شاید زل بزند به منظرۀ ترجیحن طلوع آفتاب؛ چیزی شبیه به طلوع تکرار نشدنی قصر بهرام در پس منظره فوق‌العاده جبار و ماه زهره‌اش. گاهی هم لازم است یک چیزی – آهنگ باشد یا هرچه که می‌خواهد- یک دفعه زیر پای آدم را خالی کند، همۀ هاردوایردها و ایمپلودها و ماث‌اینتو‌فلیم‌ها و دریم‌آورتریبیوشن‌ها و دِرِیس‌ها و بقیه چیزهای سریع و انرژیک و عصبانی را توی سرش خورد کند و از جایی که ایستاده، بکشدش پایین و بگوید درت را بگذار، بیا اینجا یک چایی دارچین – زنجبـ(ـفـ)ـیل-نعناع-نبات بخوریم و گرم شویم. گور بابای هرچه که هست. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد