چهل تکۀ رونده

خب، قاعدتن نباید اینجوری می‌شد. همان بهتر بود که خاطره پیاده‌روی  از کافه آن تا سر بهشتی را که من ازشان جدا شدم و رفتم پارک‌وی که برویم با بقیه (سکوتی، سیسفیشی و دوستانش که در نوع خود ترکیب عجیبی است) شیک بخوریم، با همان آدم‌هایی که سالهاست بودنشان کنار هم عجیب است، بسته‌بندی می‌کردیم و می‌گذاشتیم یک گوشه. دوباره رفتن به خانه مستوفی، دیدن همه آدم‌های قدیمی، تکرار شدن همه صحنه‌ها، زل زدن در چشمشان و تلاش برای دوباره خیس نکردن کل آستین دست راست و فرت‌فرت، یادآوری همه سال‌های گذشته و غیره، همه‌اش اشتباه است. خواندن وارآنسامبل رونده از همه‌اش اشتباه‌تر.

آنجا صحبت از آلبالوی یخ زده شد و من هم به روی خودم نیاوردم که ارتباطی با خانه قبلی‌مان دارد و یکی از شب‌هایی که فکر کنم فقط ما سه نفر بودیم. یادم نیست کی بود، ولی انقدر خوب بود که بماند.

 زل زدن توی چشم‌هایش و باور کردن عبارتی با مضمون من که نمی‌تونم صبر کنم بابات بمیره از دهانش، کار سختی‌ست. انگار هم خودش و هم کسی که تعریف کرده، جفتشان با هم راست می‌گویند و این، قضیه را بدتر می‌کند. زل زدن توی چشم‌های آن یکی و باور همۀ ظاهرن کارهایی که با دختر عمه‌اش کرده و ما نمی‌دانیم و همه قهر و آشتی‌هایشان، سخت است. آنها هم انگار جفتشان راست می‌گویند. همه با هم همزمان راست می‌گویند، ولی ترجیح می‌دهم به هیچکدام از اینها فکر نکنم. سنگینی فضا خیلی بیشتر از این حرف‌ها بود.

دوست ندارم وقتی می‌گویم فلانی خیلی دلش می‌خواست ببیندت، بابا بگوید دروغ می‌گه. یه تماس تلفنی هم نگرفته. دوست دارم دفاع کنم، حتا اگر در گرفتن پول زوری ِ دوربین قرضی‌ای که از خانه فامیلمان دزدیدنش، با آن لوسعنکشان دست داشته؛ و مبدع لوسعنک هم اینجا بود. به طرزی غریب. تنها و من و بابا و بعد از نیمه کاره ماندن بحثشان در مورد علت و معلولیت و نژادپرستی و سرمایه‌داری، یکی  دو ساعتی با هم حرف زدیم و از خاطرات دبیرستان و راهنمایی‌هایمان گفتیم و کلی خندیدیم. یکبار که ساکت شدیم، خوب نگاهش کردم و همه احساسات بچگیم را خیلی سریع مرور. هیچکدامشان واقعی نبودند، ولی انقدر شدید بودند که جایشان مانده بود؛ هرچند که هنوز هم کاملن می‌تواند در جایگاه یک هیرو قرار گیرد.

 

ازدست‌دادن زورکی چیزهایی که آدم باهاشان بزرگ شده، یکی از همان چیزهایی است که مجبور می‌کند آدم احساساتش را خاموش و تلاش کند به قول خودش کری کینگی بسازد. حداقل تقلید خامی از کری کینگ را بسازد. ولی وقتی همان‌ها دوباره تکرار شوند، انگار آدم رمبش می‌کند توی خودش با تمام مثلن پوست کلفتی‌ای که به‌دست آورده و خیلی از اتفاقات به بدنه‌اش می‌خورند و کمانه می‌کنند بی‌آنکه جدی گرفته شوند، این یکی دقیقن عین رادهای خودحفاری که توی مغز می‌روند و خیز برمی‌دارند و از آن طرف می‌زنند بیرون، در همه جا فرو می‌رود از همان حالاتی به آدم دست می‌دهد که دلش می‌خواهد با لوگوی سیمور دانکن ازدواج کند. مهماندار هواپیمایی که هر لحظه دارد جدی‌تر می‌شود همراه با صدای چرخ‌دنده‌های ک.آ.ت که دیگر جای خود دارد. شاید هم هیچوقت این اتفاق نیفتد و دوربین توی چشم عسلی / گهی‌ام فرو نرود، ولی اگر برود...با این اتفاقاتی که تویم فرو رفت، اصلن ترجیح می‌دهم فکرش را هم نکنم. البته شاید هم تا آن موقع انقدر لایه‌های اضافی دور و برم (دور و بر مغزم) را گرفته باشد که سخت‌ترین و شدیدترین اتفاقات هم بخورند و کمانه کنند بی‌آنکه جدی گرفته شوند.

ولی در هر صورت هرچه هم که پیش بیاید، دلیل نمی‌شود از دست دادن زورکی چیزهایی که آدم باهاشان بزرگ شده، هضمش بدون درد و اشک باشد. مخصوصن که آدم مرض داشته باشد و آخرش شعر آن مرد پست را بگذارد. یا شاید هم اصناف را؛ و یاد بی‌بالز بیفتد دقیقن در چند ساعتی بعد از همان "بیست و چاهار ساعت بعدی که هواپیمای شما هم چشمک زنان از همه‌مان دور می‌شود".

و اسم فایل گویای همه چیز است. شانزده هفده سال را دربر می‌گیرد و زبان آدم را بند می‌آورد.

نظرات 2 + ارسال نظر
شهرزاد شنبه 11 شهریور 1396 ساعت 23:54 http://Sh9.blogsky.com

آره تقریبا از فهم پنج درصد از نوشته‌هات به پنجاه درصد رسیدم فعلا :)))
چه میدونم! احساسه گفت دیگه. الانم داره میگه اشتباه نکرده! تازه بهت کلی سلامم میرسونه

اوه چه زیاد! :))
چرا ممکنه اشتباه کرده باشه. سلام نرسون بهش.

شهرزاد شنبه 11 شهریور 1396 ساعت 13:53 http://Sh9.blogsky.com

این‌ پستت یه جوری بود که یه احساسی شدیداً داره بهم میگه میخوای بری! آره؟ میخوای از ایران بری؟

خوبه خوبه....پیشرفت کردی! لااقل میتونی بخونی چی مینویسم، ها؟ :))
نه بابا جان. از کجات درآوردی اینو؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد