آسفالت / The Tragedy*

  می‌دانید؟ به نظر من دور تمام آدم‌ها یک کـُـره‌ی شفاف وجود دارد که همان دنیایشان است و هر کسی داخل کـُـره‌ی خودش قرار گرفته است. عین این بازی‌های کامپیوتری که کاراکتر اصلی یک جعبه‌ای، قوطی‌ای، ماسماسکی چیزی را به اصلاح خودمانی می‌خورد و یک هاله‌ای تقریباً نورانی دورش را می‌گیرد و ادامه‌ی کارهایش را همراه با آن هاله‌ی دورش انجام می‌دهد. آدم‌ها که می‌خواهند با هم ارتباط داشته باشند، نزدیک هم می‌شوند، بعد یکهو یک قسمت‌هایی از آن کـُـره‌ها با هم تداخل می‌کند و مشترک می‌شود. بعد آدم‌ها می‌روند در آن قسمت‌های مشترک و با هم صحبت می‌کنند یا هر چیزی.

  در حالات مختلف، رنگ این هاله‌ها/کـُـره‌ها و متعاقباً جنسشان عوض می‌شود. بعضی وقت‌ها قرمز می‌شوند و خیلی سفت که اشتراکشان با بقیه‌ی کـُـره‌ها خیلی سخت می‌شود. بعضی وقت‌ها خاکستری هستند، بعضی وقت‌ها آبی، بعضی وقت‌ها کوفت و زهرمار و غیره. برخی هاله‌ها هستند که به محض اینکه اشتراکی نداشته باشند، رنگشان سیاه می‌شود و جنسشان از قیر. بعد شما دیگر اصلاً آدم داخل کـُره را نمی‌بینید که بخواهید به‌اش بگویید که بیاید با شما مشترک شود یا چیزهایی از این دست. گاهی که دیگر اوضاع خطرناک می‌شود، آن قیر تبدیل به آسفالت می‌گردد که در این حالت شما نمی‌توانید به این راحتی‌ها با آسفالت حجم مشترکی پیدا کنید. آدم توی کـُـره‌ی آسفالتی هم دارد جان می‌کند که یک روزنه‌ای لااقل برای هوا پیدا کند که از خفگی نمیرد. بقیه هم آنقدر به فکر پولیش کردن هاله‌های خودشان هستند که متوجه حضور یک کـُـره‌ی بدترکیب سیاه و سخت آسفالتی وسط این همه‌ هاله‌ی دیگر نمی‌شوند. اگر بخواهند بروند با آسفالت حجم مشتر پیدا کنند، خب هاله‌ی خودشان خط میفتد و بله، مگر مرض دارند که هاله‌ی قشنگ و نورانی خودشان را خط بیندازند. اصلاً می‌دانید چیست؟ بگذارید کـُـره‌های آسفالتی همینطوری قل بخورند برای خودشان تا آخر سر برسند به یک دره‌ای چیزی، از آنها بالا عین مسراشمیت‌‌های تیر خورده با مغز و ملخ مستقیم به سمت زمین شیرجه بروند و چنان با سرعت کوبیده شوند وسط زمین و تکه پاره، که هیچ چیزشان قابل تشخیص نباشد. بگذارید آنقدر مهیب منفجر و آنقدر با شدّت متلاشی شوند که از هیچ چیزی اثری نماند و همه‌ی عکس‌ها، آهنگ‌ها، بوها، فیلم‌ها، شخصیت‌ها، کارها، خوشحالی‌ها، ناراحتی‌ها و شانصد مدل خاطره‌ی دیگر که به نقطه نقطه‌ی داخل آسفالت چسبیده بودند، همگی طوری به اجزای سازنده‌شان تجزیه شوند که انگار از اول وجود نداشته‌اند.

 ______________________________
پاورقی
*: آهنگ Don Dokken که در زمان کوری به طور اتفاقی کشف و سه روز پیش پیداش کردم و گیر کرده‌ام رویش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد