طبق یک نظریهی قدیمی خودم، آدم برای اینکه بخواهد توی این مملکت موفق باشد باید راه پدرش را دنبال کند. الآن داشتم فکر میکردم که از قضا خیلیم هیجان انگیز است که آدم از تجربیات پدرش استفاده کند. حالا در هر زمینهای میخواهد باشد. از آنجایی که من ریدهام به الک و فعلاً تمایل زیادی برای دنبال کردن راه پدرم ندارم، مجبورم به جایش به این فکر کنم که اگر پدرم درامز میزد چه میشد. مثلاً اینطور میشد که بلافاصله متوجه تغییر چیدمان سازم و اضافه شدن سه عدد سنج میشد، نه اینکه سه هفته بگذرد و با همان بی تفاوتی قبلی به ساز بی اعتنایی کند. یا اینکه اینطور میشد که میآمد میگفت ببینم برای "سوزله" چه چیزی طراحی کردهای؛ بعد مثلاً نظر هم میداد که آنجا را فلان کن، آن یکی جا را بیسار کن. مثلاً میتوانست در طراحی بریکها (آقای طباطبایی گفت از واژه فرانسوی پاساژ استفاده نکنیم وقتی همه چیز دیگر را انگلیسی بیان مینماییم) کلی کمک کند یا اینکه بگوید پدالهایت خیلی تمیز نمیخورند یا غیره. اصلاً میآمد سر اجرا. میآمد فیلمهای تنشن را میدید، سؤال میکرد که آنجا چه میکنی و چه میزنی به جای اینکه به فکر "بیش از حد فشرده شدن" برنامهام باشد. یا اینکه حتی هیجان انگیزتر از اینها...مثلاً بنشینیم اجرای غولهای دنیا را نگاه کنیم و پدرم برایم تحلیلشان کند که الان اینجا فلان کار را کرد. اصلاً مینشستیم با هم اجرای جدید دریم تیتر را که از آریا گرفتهام نگاه میکردیم و در کفِ منجینی میماندیم. یا آهاااا...به جای اینکه سرِ کاور آننیمد فیلینگ "جنبههایی از روحش تحریک شوند که خیلی برایش جالب نیستند"، ایدههای فنی برای لاین درام میداد. اصلاً یک برنامه میگذاشتیم هفتهای دو-سه ساعت بیاید راجع به چیزهایی که نوشتهام نظر بدهد، اصلاح کند و بحث کنیم در موردش. آن وقت به جای اینکه دربهدر دنبال کار مرتبط باشد برایم و از خودم بیشتر حرص بزند، خودم را به انضمام گروهها میفرستاد خارج، میگفت همانجا بمانید و تا لایوتان روی استیج راک ام رینگ از ام.تی.وی پخش نشده، برنگردید.
البته نامردی است که از آن طرف به قضیه نگاه نکنیم. پدر من هم قطعاً خیلی خوشحال میشد که من هر روز له و لورده از کارگاه لش بیاورم منزل و به جای کوبیدن روی یک مشت قابلمه، بنشینم باهایش در مورد مثلاً نصب اسکلت فلزی یا گرفتن کار از یک پیمانکار یا جمع آوری مدارک هنگام کلـِـیم ِ پیمانکار خاکبرداری و غیره صحبت کنم. یا اینکه بروم با آب و تاب تعریف کنم که اچ.اس.ای کارگاه را انداختم به جان اچ.اس.ای ماموت و پای بیسیم دعوا شد و من هم پیروزمندانه در کارگاه قدم برمیداشتم به کلاه قرمزهایی مینگریستم که با عجله و عصبانیت از این طرف به آن طرف میرفتند. یا اینکه او بیاید ساعتها در مورد پایپینگ و کلیهی اعمال مرتبطش توضیح دهد و هرچه بیشتر تلاش کند که ذهن من را به سمت صنعتی شدن سوق دهد و بخش مهندسی مغزِ نداشتهام را فعال کند.
جفتشان رؤیاهای شیرینی هستند که هرگز به واقعیت نمیپیوندند. همچنان که پدرم از علاف و توی خانه بودن ِ من حرص میخورد، من هم از جابجایی پایهی کرش و درک نشدن این موضوع که نباید چیدمان ساز را عوض کرد، حرص میخورم و این داستان به همین منوال ادامه دارد.