یک سری اراجیف صِرف و مهملات محض ِ مشمئز کننده که به طور تهوع آوری نه تنها بچگانه، بلکه احمقانه هستند، پیدا کردم که آخرین نقطهی بیشعوریم را آشکار میکنند و باعث میشوند عبارتهای ماجرای متئور (که اخیراً به این نتیجه رسیدهام که شاید اگر اسمش را سوپرنُوا میگذاشتم، معنا را بهتر و دقیقتر القا میکرد) مبنی بر دستِ دور گردن و ازدواج و جوابِ "بابای منطقی ِ توی اتوبوس"وارانه و بقیهی داستانها، کمی معنی پیدا کند. به قدری خارج از درک است که به نظر ترسناک و خنده دار –به طور همزمان- میآید. اصلن فکر کردن بهاش و نوشتن درموردش کاری به شدت عبث است. بهتر است به خندهی عصبیتان ادامه دهید و فراموشش کنید کلّن!