اگر از قبل بدانید که در صورت سفر به نقاط خطرناکی مانند بیبالز ممکن است چه فرایندهایی برای مغزتان پیش بیاید، شاید بتوانید ندیدشان بگیرید. شاید بتوانید نقاط خطرناک را به همراه آدمهای بیخطر، طوری تعدیل کنید که چیزیتان نشود؛ هرچند که ظرفیت مغز بیش از دو روز نیست و بلافاصله که پایتان را توی اتاق خودتان میگذارید، سیل ِ همه چیز میبردتان. هرچقدر هم که سعی کنید آدمها را بیخطر نشان دهید، آنفور3 (که نمیدانم حکمتش چیست که بلافاصله بعد از صحبت در مورد رهبر وسطی شروع میشود) هر چند که فقط تا آخر کورس اولش هم پخش شود، هرچند که توی ماشین هم باشد، هرچند که با آدابش هم پخش نشود، تأثیر ناخودآگاهش را خواهد گذاشت و به تدریج تأثیر سفر را از بین میبرد و همهی چیزهای بیربط را با شدت بیشتری به هم ربط میدهد؛ انگار نه انگار که اینها، مثل پاستیل خرسیهای زردی که کلهی قرمز کجی رویشان نصب شده، بیربط ِ بیربط هستند.
سفرهای این طوری به شدت لازم است؛ هرچند که نسبت بهاش زیاد خوشبین نباشید و اطمینان نداشته باشید که کار درستی باشد. ولی وسط دست و پا زدن بین یک مشت گاو و گوسفند، سفر با آدمهای بی خطر و انرژی بخش به یک دنیای متفاوت دیگر، شدیدن لازم است. اگر وسط مرتبط کردنهای بیربط مغز وقفه نباشد، اتصال کوتاه میشود و دیگر بعدش با خداست. انفجار، زودتر از چیزی که انتظار میرود رخ میدهد.