و حالا کارکرد فاینالی‌فری با تبخیر/تابش/فرار سیاهچالـ(ـه)

اولین باری که اتروی  فاینالی‌فری بوستون ۲۰۱۵ را دیدم / شنیدم، فکر کردم امکان ندارد بشود آهنگی بهتر از این را به عنوان آهنگ خداحافظی یک اجرا انتخاب کرد. انگار حماسی‌ترین تمام‌کنندگی را دارد. در ابعاد تویین آخر دِدی‌دت‌نور‌کامز که نوازنده‌اش هم در حالت لم داده به چرخ عقبْ سمت راست یک کاماروی کانورتیبل، در حال یخ زدن در سرمای بیابان است. اصلن شاید بهتر باشد به جای تویین آخر ددی‌دت‌نور‌کامز، تویین آخر همین یکی را جایگزین و تصویر آسمان بیابان را هم اضافه کنیم به قضایا.

رفتن آدم‌ها همیشه غم انگیز است. مهم هم نیست غریبه باشد، کمی آشنا باشد، دوست باشد یا دشمن. مهم هم نیست که می‌روند که بهتر بشوند و فلان و بهمان، کل پروسه ناراحت‌کننده است. حتا اگر خود آدم باشد، هرچقدر هم که توجیه شده باشد و در راستای شکستن امپتی‌شل و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر. از همان بچگی هم که با آن لشگر عظیم مسافرت می‌رفتیم، از خداحافظی‌ها بدم می‌آمد. موقع خداحافظی می‌رفتم یک جایی گم و گور می‌شدم یا نهایتن خیلی کوتاه با ملت دست می‌دادم و می‌رفتم توی خودم و پنچر می‌شدم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


بعضی وقت‌ها پیش می‌آید که انگار دو یا چند اتفاقی که در جهان‌خط‌های کاملن بی‌ربط در حال حرکتند، یکهو چنان به هم برخورد می‌کنند که ترکش‌هایشان در اقصی نقاط آدم فرو می‌رود. صدای انفجار مهیبی در سرش می‌شنود و رویش آب یخ می‌ریزند. زمان عین اسلوموشن‌های مکس‌پین می‌شود.

با این همه مقدمه، دیگر نیازی به توضیح نیست که حتا خواندن چند کلمه که دقیقن منطبق می‌شود روی آکوردهای آخر – دقیقن از همانجایی که تمپو شروع به افتادن می‌کند- می تواند چه دهانی از آدم صاف کند؛ آن هم دقیقن در شرایطی که انگار چرخ‌دنده‌های ک.آ.ت با صدای ترسناکی کم‌کم می‌خواهند به چرخش بیفتند. انگار بر خلاف همه حرف‌ها و قول و قرارها، توی دل و پشت سر آدم خالی می‌شود و راهی جز پنچر شدن نمی‌ماند و وقتی هم که این اتفاق می‌افتد، آدم عین این ساختمان‌هایی می‌شود که از پی یکهو فرو می‌ریزند؛ دقیقن با همان حالت. فقط دلش می‌خواهد دست فرد یا افراد مقابل را بگیرد و فقط زل بزند تو چشمشـ(ــان) و یک عالمه احساسات مزخرف و رقیق را بالا بیاورد روی طرف مقابل. احتمالن از شدت خستگی و بلد نبودن کاری که در زندگیش باید انجام دهد. شاید هم از شدت رسوب‌هایی که سال‌ها مانده و صرفن نادیده گرفته شده است.

دلیلش به جهنم. مهم این است که ــ




اصلن آدم ترجیح می‌دهد قاطی کند و حلقش را ببندد و برود کز کند یک جایی که هیچ اشتراکی با سه کُره کوفتی و این همه عبارات رمزی احمقانه‌ای که به طور ناخودآگاه درست کرده، نداشته باشد.

نظرات 2 + ارسال نظر
شهرزاد دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت 11:38 http://Sh9.blogsky.com

نه دیگه اگه میخوای بری بگو از الان خدافظی کنیم من عصاب ندارم بعداً

:))
نه حالا. راحت باش!

شهرزاد یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 17:13 http://Sh9.blogsky.com

پاراگراف دوم دقیقاً فکرایی بودن که من این مدت راجع به یه موضوعی داشتم، حتی جوری که الانم با خوندنش واقعاً دلم گرفت و فکر‌ نکنم میشد بهتر از این‌ توصیف بشه!
احساس غمگین شدن از رفتن کسی که غریبه یا یه کم آشناس، چون واسه دیگران غیر منطقی و مزخرف و غیرقابل درکه، باید فقط بمونه یه گوشه ای تا یا منقضی بشه یا تمومش کنی یا هم اینکه با همه ی غیرمنطقی بودن و احمقانه بودنش تمومت کنه.
هعی... اصن حالم گرفته شد:((
حالا نکنه خودت میخوای بری؟؟!!

نظرم به گزینه اول نزدیک‌تره.

چمیدونیم...شاید بادش به ما هم گرفت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد