بتب را میگذارم و به طرز کودکانهای مُ / توم ریدر را تصور میکنم که موقع پترن راید روی سولو، بهوجد میآید و فکر میکند که من چقدر بهتر و قند مکررتر از بقیهام. ولی میدانم که واقعیت جورِ دیگری است؛ اینجوری که اگر بعد از شوک وارده نجاتی یزدی نژاد (یا همچین چیزی) سر کد ملی، عکس پسته خندان را با اشارهای به ماجراهای کارولینز و فرودگاه دوشنبه برای دوستان نزدیک پست کنیم، فقط نگاه میکنند و میگذرند. شوک وارده، تک تک آجرهایی را که به عنوان نما جلوی گیر و گورها چیده میشد و مدتی تحمل سختیهای مسیر را میسر میکرد، خراب میکند و خلأ درونی را دوباره نشان میدهد. به پای تلهپورت دردآور از ابرها تا گوشه اتاق نمیرسد؛ ولی باز به تعریف موفقیت - و در کنارش- لیاقت استراحت کردن یا لذت بردن میرسیم. از شر و ور گفتن و هدایت زورکی مسیر مکالمه به نقطه دلخواه گرفته تا تماشای سولوی وکل قبل از تایم چک. همه باید سرکوب شوند؛ چون آدم کافی نبوده و نمیتواند عین بتمن / پاشا طوری پای تلفن حرف بزند که طرف مقابل عین موم شود. نمیتواند عین جناب پَ با همسایه خل و چلشان صحبت کند و طرف را بعد از شستن، پهن کند. اتود پنج دهم کراس را دادم و – مطمئن نیستم از همان دست یا دست دیگر- اتود پنج دهم پایلوت را گرفتم؛ به عنوان نشانی که یادآوری کند محافظت حتی از تمپوی آهنگ کار من نیست، چه برسد به یک نفر دیگر و بدتر از آن، توم ریدر فرضی.
پیشبینی تشدید وخامت اوضاع با شنیدن عربدههای بیلی چندان دور از ذهن نبود؛ ولی نه اینکه تبدیل به دشنه شود. اگر بیلی بود، فلان میشد. به قول ملکدون، اگرغولومی بود – که دستکمی از بیلی ندارد- اتفاقی نمیافتاد. پشتسرش طبیعتاً هوگلان هم به سیاهچاله چپدستی تبدیل شد که فقط تحقیر میکرد. به این فکر کردم که اگر موسیقی آن همراهی نباشد که آدم با خودش هرجایی میبرد چه؟